دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

پاییز ۱۳۸۵نوشتمش!

عشق , رقص دلبرانه زندگی است

زندگی , بوی خوش لحظه است

لحظه , لبخند مهربان عمر است

عمر, نوازش لطیف ثانیه است

ثانیه , خرامیدن زیبای عشق است

وعشق , رقص دلبرانه زندگی است!

 

 

 

پ.ن:‌مثکه خیلی دلم خوش بوده!

این رو وقتی 16 سالم بود نوشتم (سال 1383)

شکوفه کردند دستان تنهایم

پر از برگ های جوان شدند شانه هایم

گنجشکان لانه ساختند در آغوشم

عبادتگاه معصوم شبگردان شدم

کسی نفس کشید در گلویم

برگی عطر تازه اش را کشید بر گونه هایم

سبک شدم،بالا رفتم،نگاهم کردی

با غرور،شکوفه هایم را تحسین کردی

از گلبرگ های فیروزه ایت پُر شدم

لحظه های احساست را در خود حس کردم

یک شبنم از نگاهت بر گیسوان خود غلتاندم

گنجشکان لانه هایشان را پُر کردند از لبخندم

این گونه پروازم دادی

پ.ن.: چه چیز باحالی نوشته بودما!!یادمه اون موقع ها عاشق یه کسی شده بودم که 8 سال ازم بزرگتر بود!!!!

پ.ن (بی ربط): سراغ خاطراتت نمی رم.دیگه پیشت کم نمیارم.چشم ندارم ببینمت.شنیدم به روح خیلی اعتقاد داری!

و باران زد...

تقدیمش می کنم به کسی که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.تنها کسی که واقعا دوسم داشت و به خاطر من هر کاری می کرد.ولی من به بدترین شکل ممکن جواب محبتاشو دادم...خیلی دلم می خواد این شعرو بخونه ولی روم نمی شه ایجارو بدم بهش ببینه.

 

هومن عزیزم..امیدوارم همیشه بهترین ها نصیبت بشه.

 

 

و باران زد

و من عاشق ترین گلدان دنیا

و او تنها گل خوشبوی من بود

و او در بازی با بهاران

مرا

    مهمان عطر راز خود کرد

و با من

        از غم دلتنگی اش گفت

چه شب هایی که من در خواب بودم

و او تیمار خاک خسته ام بود

و او بیمار چشم بسته ام بود

کنار پنجره از پشت شیشه

  دل باران به حالش سخت می سوخت

و من گلدان او گشتم

و او معشوقه شیرین قلبم شد

شبانگاهان

          میان نور ماه و دل

کنار پنجره در عطر شب بوها

تن من با تن او قصه می گفت

و گویا که او با گلبرگ خوبش

مرا در هر نوازش خواب می کرد

این شعر رو هشت سال پیش،دختر عموم(دختر همون عموی خدابیامرزم که تازه رفته و من بی نهایت دلم براش تنگ شده) توی دفتر خاطراتم (اون موقع ها مُد بود!) نوشت.وقتی ازش پرسیدم این شعر رو از کجا اوردی،گفت برادرش گفته.حالا راست و دروغشو نمی دونم.به هر حال خیلی قشنگه و دم پسر عموم گرم!!

یادمه یه بار عموم گفت که همه شعرها و نوشته ها و نقاشی های پسرشو از بچگیش نگه داشته براش که یه روز همه رو بهش بده...نمی دونم وقت کرد این کارو بکنه یا نه..چقدر دلم برات تنگ شده عموی خوشگلم...خیلی ماه بودی...خیلی جات خالیه...ازت ممنونم که فراموشم نکردی...بازم تو خوابم بیا...عمه هام هنوز هیچ کدوم خوابشو ندیدن ولی من چهار باری دیدمش تو خواب.یه بار که خواب دیدم یه بچه دارم و عموم بچه رو بغل کرده بود و نازش می کردبعد این بچه (یه دختر چشم و ابرو مشکی با موهای لَخت و نگاه شیطون!)همین جوری که تو بغل عموم نشسته بود، موهاش بلند و بلندتر می شد.برای هر کس تعریف کردم یه تعبیری کرد!

خلاصه که واقعا حیف شد که آدم به این خوبی رفت...چپ دست که همش یه بار عموم رو دیده بود،می گه عموت این دنیای نبود.واقعا نبود.

گاهی سهراب سپهری بود،گاهی مندلیف...!

پ.ن.: همین جور که داشتم دفتر خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستانم رو ورق می زدم،رسیدم به یه صفحه که یکی از دوستام که دیگه الان خبری ازش ندارم،توش نوشته بود:

بهترین آرزویی که به ذهنم می رسه که برات بکنم(!) اینه که دانشگاه هم قبول بشی!!ولی بیولوژی دریا!!

آخه ما یه فامیل داریم که توی دانشگاهی که من الان درس می خونم درس خونده و اون موقع ها وقتی اومدم تو مدرسه گفتم بچه ها یکی از فامیلای ما بیولوژی دریا می خونه،دیگه براشون سوژه شده بود!که این چه رشته ایه دیگه!غافل از اینکه خودم قراره همین رو قبول شم!البته الان واقعا راضیم و از ته دل رشتمو دوس دارم!

ولی طناز تو روحـــــــت!!!نمی شد بگی ژنتیک قبول شـــــم؟!؟!!