امروز قرار بود از صب تا شب تنهای تنها باشم و این مکالمه شب قبل من و فرزاد بود
من : تنهایی کف می کنم خب...می ترسم...تو نرو حداقل
برادرم : خاک تو سرت! بگو دوس پسرت بیاد پیشت!
من : غیرت داداش مارو!
برادرم : مطمئن باش اگه دوس پسر داشتی عمرا اگه می رفتم!
پ.ن : تنها موندم و انقدر شیرینی و شوکولات و گز خوردم که الان تا خرتناقم پره و هر لحظه ممکنه بالا بیارم!
یاد اون شبی افتادم که ودکــا بهم نساخته بود و تو آینه دسشویی نگاه می کردم ببینم کی بالا میارم!
پست چندش آوری شد قبول دارم!