دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

دختر که رسید به بیست...

نزدیکای خونه بودم خسته و کوفته با یه دل درد نا فرم!یه پسر بچه هم گیر داده بود ازش فال بخرم،منم پول خورد نداشتم و از شدت دل درد و گشنگی چشمام جایی رو نمی دیدن،فقط می خواستم زودتر برسم خونه.اخلاقمم خیلی گند بود! خلاصه بچهه رو به شخمم هم حساب نمی کردم طفلیو!تا اینکه یهو گفت ازم بخر!دعا می کنم عروس بشیا! منم یهو زدم زیر خنده بچهه یکم نگام کرد بعد رفت!آخ خدا به حرف دل ابن بچه گوش کن مارو عروس کن از این ترشیدگی در بیایم!!!!خدایا به دل آقا تیمور بنداز بیاد مارو بگیره دیگه!!!!!

از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست،باید به حالش گریست!

من که یه سال و نیم از بیستم گذشته!ترشیــــــــــــدم به خــــــــــــانه!وایــــــــــــــــی!

خودم

این روزها حال خودم را نمی فهمم.گاهی می خندم،گاهی در خود فرو می روم.انگار آتشی درونم روشن است اما بیرونم منجمد.یادم نمی آید چگونه گریه می کردم.

با هر کس و نا کسی درد و دل می کنم.بی خودی به حرف های بی سرو ته شان  می خندم،وقتی تا گلو در پُز های خود فرو رفته اند.

برای مادرم غصه می خورم چون دو برابر سنش پیر شده است و برای برادرم غصه  می خورم چون تصمیم ندارد بزرگ شود.افکار عمیق و بزرگی دارد اما هنوز چون ده سالگی اش می ماند.

وجودم خواب رفته است.بهار خسته ام می کند.هوایش امسال نفرت انگیز و بی رحم شده است.آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم که خودش هر چه برگ تازه و نو بود  با تگرگ های مزخرفش تکه تکه کرد.

روحم سنگین است و گاهی به زمین می چسبد!

قاطی کرده...خوابش میاد

پنج شنبه با مامانمو دوستشو چپ دست رفتیم سمنو هم زدیم.من تا از در وارد شدم چشمم افتاد به یه آقاهه که کلی تیپ جواد و جذاب زده بود و بالای دیگ وایساده بود داشت هم می زد.خیلی خندم گرفت چون اونم خندش گرفته بود و همچین با چشمای گرد مارو نگاه می کرد.وقتی هم که آیدا (همون چپ دست خودمون !) رفت تا هم بزنه،خیلی طولش داد منم در گوش مامانم که خیلی جدی داشت نگام می کرد که یعنی نیشتو ببند گفتم آیدا دستش گرم شده ول کن نیست دیگه!اصلا خیلی تو مود خنده بودم.رفتم تا منم هم بزنم و دعا و اینا ولی هم خندم گرفته بود و حواسم پرت بود و هم زورم نمی رسید همش بزنم!!!اصلا نفهمیدم چی تو دلم دارم می گم!هزارتا چشمم داشتن نگام می کردن منم یه مانتوی آبی کاربنی پوشیده بودم زیادی تو چشم بودم!

شب هم خونه آیدا اینا موندم تا جمعه عصر هم بودم و خیلی خوش گذشت.

امروز بالاخره کنفرانس لعنتیمونو دادیم و تقریبا تموم شد.

صب که پاشدم برم دانشگاه انقدر خوابم می اومد که اصلا نفهمیدم چه جوری تا دانشگاه رفتم.انگار پرواز می کردم.مثل کسایی بودم که شب کلی مست کردن تا نزدیکای صبحم در حال بزن و بکوب بودن.بچه ها همش می گفتن تو چرا این شکلی شدی امروز.وقتیم نوبتم شد واسه کنفرانس رفتم اون بالا،اولای کنفرانسمو تقریبا چرت و پرت گفتم!!یه جا استاد بهم گفت صبر کن من یه نکته بگم اینجا بعد که نکتشو گفت،روشو کرد به من که با چشمای باز خوابیده بودم و گفت خب بقیشو بفرمایید؛من یهو انگار پریدم گفتم هــــــــــا؟؟؟!!!همه زدن زیر خنده !کلی خجالت کشیدم ولی خودمم خندیدم طبیعیش کنم!!!فکر کن برگردی تو چشم یه دکتره که کلی واسه خودش خَفَنه و بارشه ،بگی هـــــــا؟!!!! تو استراحتی که داد بیخیال رژیم شدم و یه دَنِت خوردم بیدار شدم!!بقیشو خوب گفتم دیگه.

تو دانشگاهم یه اتفاق زیبا افتاد و مجبور شدم قرارمو با آیدا به هم بزنم(یه جای توپ می خواستیم بریم!!)

اومدم خونه دیدم مامانی و بابایی خونمونن ولی چشمای من نیمه باز بود و همون جا رو مبل خوابم برد.بیدار که شدم مامانی گفت که گویا یه بیس باری پا شده بودم غر زده بودم ساکت شین و صدای تلویزیونو کم کنین!!خودم یادم نمیاد زیاد!!تو پذیراییم خوابیدم که ناراحت نشن بگن رفتی تو اتاقت حالا ما اومده بودیم و از این حرفا!!!(البته اهل این جور حرفا نیستن طفلیا ولی خب ناراحت می شن دیگه.)

 الان بیدارم ولی ذهنم خوابه!بابامم شبکاره امشب.همیشه دقیقا وقتایی که خیلی دلم می خواد خونه باشه نیست.پای تلفن کلی براش نق زدم. میگم بابا به خدا افسردگی گرفتم.احساس می کنم دارم تو گِل راه می رم. می گه نـــــه اینا به خاطر اینه که تو تنبلی!می گم دسِت درد نکنه بابا کاری نداری برم به درد خودم بمیرم؟!

این رو وقتی 16 سالم بود نوشتم (سال 1383)

شکوفه کردند دستان تنهایم

پر از برگ های جوان شدند شانه هایم

گنجشکان لانه ساختند در آغوشم

عبادتگاه معصوم شبگردان شدم

کسی نفس کشید در گلویم

برگی عطر تازه اش را کشید بر گونه هایم

سبک شدم،بالا رفتم،نگاهم کردی

با غرور،شکوفه هایم را تحسین کردی

از گلبرگ های فیروزه ایت پُر شدم

لحظه های احساست را در خود حس کردم

یک شبنم از نگاهت بر گیسوان خود غلتاندم

گنجشکان لانه هایشان را پُر کردند از لبخندم

این گونه پروازم دادی

پ.ن.: چه چیز باحالی نوشته بودما!!یادمه اون موقع ها عاشق یه کسی شده بودم که 8 سال ازم بزرگتر بود!!!!

پ.ن (بی ربط): سراغ خاطراتت نمی رم.دیگه پیشت کم نمیارم.چشم ندارم ببینمت.شنیدم به روح خیلی اعتقاد داری!

The winner takes it all,the loser has too fall

؟Tell me does she kiss like I used to kiss you 

؟Does it feel the same when she calls your name

شوخی!

- می گم بی خود نیست خدا هیچ وقت حوصله اش سر نمی ره ها!از این بالا همه چی مثل یه فیلم می مونه!

- خدا که تماشاچی نیست؛خدا فیلم سازه!

- ...فکر می کنی آخرِ فیلم زندگی من و تو رو چه جوری می سازه؟

- فیلمای کمدی همیشه خوب تموم می شن!

- یعنی زندگی ما کمدی بود؟

- نه!همش یه شوخی بود.

(قسمتی از حرفای یه زن و شوهر که داشتن می رفتن از هم جدا شن ولی  تو آسانسور گیر کرده بودن! تله فیلم آسانسور-کانال 4 خجالت دادمون!)

                                                                                                           

 

می گم نه خِیرَم!خیلی هم با شعوره!خیلی هم ازش خوشم میاد!خیلی هم قبولش دارم!

می گه نــــــــــه!اصلاً همه حرفاش مزخرفه.

می گم نــــــــــــــــــــــــه!تو نمی شناسیش آخه.من یه ساله می شناسمش دیگه فهمیدم منظورش چیه.

(نمی دونم چرا لجش می گیره)می گه نه نه نه !اصلا خَره خره خره!

(همه می خندن! من عصبانی می شم.تو دلم به خودم می گم خَر منم که جلوی شما مُنگُلا* غلط زیادی می کنم حرف می زنم.الکی می خندم ضایع نشن)

*این مُنگُلا شامل یه عده ای می شه که فقط سر آزمایشگاه فیزیولوژی جانوری 2 هفته ای یه بار میبینمشون!

و باران زد...

تقدیمش می کنم به کسی که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.تنها کسی که واقعا دوسم داشت و به خاطر من هر کاری می کرد.ولی من به بدترین شکل ممکن جواب محبتاشو دادم...خیلی دلم می خواد این شعرو بخونه ولی روم نمی شه ایجارو بدم بهش ببینه.

 

هومن عزیزم..امیدوارم همیشه بهترین ها نصیبت بشه.

 

 

و باران زد

و من عاشق ترین گلدان دنیا

و او تنها گل خوشبوی من بود

و او در بازی با بهاران

مرا

    مهمان عطر راز خود کرد

و با من

        از غم دلتنگی اش گفت

چه شب هایی که من در خواب بودم

و او تیمار خاک خسته ام بود

و او بیمار چشم بسته ام بود

کنار پنجره از پشت شیشه

  دل باران به حالش سخت می سوخت

و من گلدان او گشتم

و او معشوقه شیرین قلبم شد

شبانگاهان

          میان نور ماه و دل

کنار پنجره در عطر شب بوها

تن من با تن او قصه می گفت

و گویا که او با گلبرگ خوبش

مرا در هر نوازش خواب می کرد

این شعر رو هشت سال پیش،دختر عموم(دختر همون عموی خدابیامرزم که تازه رفته و من بی نهایت دلم براش تنگ شده) توی دفتر خاطراتم (اون موقع ها مُد بود!) نوشت.وقتی ازش پرسیدم این شعر رو از کجا اوردی،گفت برادرش گفته.حالا راست و دروغشو نمی دونم.به هر حال خیلی قشنگه و دم پسر عموم گرم!!

یادمه یه بار عموم گفت که همه شعرها و نوشته ها و نقاشی های پسرشو از بچگیش نگه داشته براش که یه روز همه رو بهش بده...نمی دونم وقت کرد این کارو بکنه یا نه..چقدر دلم برات تنگ شده عموی خوشگلم...خیلی ماه بودی...خیلی جات خالیه...ازت ممنونم که فراموشم نکردی...بازم تو خوابم بیا...عمه هام هنوز هیچ کدوم خوابشو ندیدن ولی من چهار باری دیدمش تو خواب.یه بار که خواب دیدم یه بچه دارم و عموم بچه رو بغل کرده بود و نازش می کردبعد این بچه (یه دختر چشم و ابرو مشکی با موهای لَخت و نگاه شیطون!)همین جوری که تو بغل عموم نشسته بود، موهاش بلند و بلندتر می شد.برای هر کس تعریف کردم یه تعبیری کرد!

خلاصه که واقعا حیف شد که آدم به این خوبی رفت...چپ دست که همش یه بار عموم رو دیده بود،می گه عموت این دنیای نبود.واقعا نبود.

گاهی سهراب سپهری بود،گاهی مندلیف...!

پ.ن.: همین جور که داشتم دفتر خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستانم رو ورق می زدم،رسیدم به یه صفحه که یکی از دوستام که دیگه الان خبری ازش ندارم،توش نوشته بود:

بهترین آرزویی که به ذهنم می رسه که برات بکنم(!) اینه که دانشگاه هم قبول بشی!!ولی بیولوژی دریا!!

آخه ما یه فامیل داریم که توی دانشگاهی که من الان درس می خونم درس خونده و اون موقع ها وقتی اومدم تو مدرسه گفتم بچه ها یکی از فامیلای ما بیولوژی دریا می خونه،دیگه براشون سوژه شده بود!که این چه رشته ایه دیگه!غافل از اینکه خودم قراره همین رو قبول شم!البته الان واقعا راضیم و از ته دل رشتمو دوس دارم!

ولی طناز تو روحـــــــت!!!نمی شد بگی ژنتیک قبول شـــــم؟!؟!!

روز جهانی گرده افشانی،تنبلی،آشفتگی...

-امروز یکی از دوستام ازم پرسید چرا انقدر آشفته ای؟گفتم وا!مگه چمه؟گفت آشفته ای دیگه،چرا اینجوری فرنچ کردی؟

به بدترین شکل ممکن گند زده بودم به ناخونام.من فقط وقتایی که قاطی می کنم یا به قول دوستم آشفته میشم (!) به ناخونام نمی رسم.یه جوری شده انگار یه جوجه روش لی لی بازی کرده!

-چرا نمی تونم راحت تو خیابون سیگار بکشم؟یا راحت آدامسم رو باد کنم تا بترکه دلم خنک شه؟یا وقتی عجله دارم بدون نگرانی از اینکه کسی چپ چپ نگام نکنه بدوم؟

-کف دستم همش مور مور می شه و انگشت کوچیکم خواب می ره.از صیح هزارتا عطسه کردم و ته گلوم می خاره!فکر کنم امروز روز جهانی گرده افشانی بوده.

-فرزادکم رو بردم براش کادوی تولد خریدم.الهی فداش شم خیلی ذوق کرد.کاش بیشتر داشتم بیشتر خوشحالش می کردم.خدایا ممنونم بهم برادر دادی.برام همیشه حفظش کن.

-چرا انقدر حرص منو در میاری؟

-خیلی خوابم میاد.خیلی درسام تلنبار شده رو هم.خیلی عقبم.خیلی کار دارم.خیلی خوابم میاد.خیلی دلتنگم.خیلی پررو شدم.

-یه خواب عجیب دیدم!خواب دیدم شوهر دختر عمه بزرگم بغلم کرد گردنم رو بوس کرد!زنشم وایساده بود با عصبانیت نگاه می کرد!

-خدایا منظوری ندارم هاااا ولی خیلی دلم می خواد یه مدت استند بای شم!به دل نگیری یه وخ گـــــوز شیم!

-یعنی می خوای با این اداهات بگی نمی فهمی منظور من چیه؟من از صبر کردن خوشم نمیادا!می زنم لهت می کنما!حواستو جم کن.فهمیدی؟

-نمی دونم چرا وقتی یادم می افته که الان دست یه کس دیگه تو دستته وا می رم.وقتی یاد حرفای مزخرفت می افتم برای بار هزارم دلم می شکنه.ح ا ل م . ا ز ت . ب ه  .ه م . م ی خ و ره . ولی...

تو را دوست داشتم

بهار را دوست دارم با همه عطسه هایش؛

تابستان را دوست دارم با همه بی کاری هایش؛

پاییز را دوست دارم با همه تولدهایش؛

زمستان را دوست دارم با همه دلتنگی هایش؛

تو را دوست داشتم با همه کودکی هایم!

آشتی

-مادر بغلم می کند و می گوید دلم برایت تنگ است.آشتی؟می گویم آشتی!از راه می رسد او را می بوسم.می گوید چه قدر خوب است که آشتی کردیم!

-با خودم فکر می کنم اگر بچه داشته باشم هیچ وقت با او قهر نمی کنم.اما می دانم  که این حرف مفتی بیش نیست!

کلاس اقیانوس شناسی

ساعت 15:

استاد*:می خوام درباره مقیاس باهاتون صحبت کنم...

دانشجوها:بله استاد جلسه پیش هم همین رو گفتین!

ساعت15:30:

استاد:پس فهمیدین چی شد؟درس امروز درباره مقیاس نقشس...

دانشجوها:آره لعنتـــــــــــــــی ...(اصلا مثکه لیاقت نداره باهاش درست حرف بزنیم!)

ساعت 16:

استاد:کی می تونه بگه مقیاس نقشه به چه دردی می خوره؟

دانشجوها:به درد این می خوره که بلد باشیم نقشه با چه مقیاسی باشه تا به راحتی لوله شه و بره تو...تو حلق شما!

ساعت 16:40:

(کلاس تموم شده ولی استاد ول کنِ قضیه نیست)

استاد:صبر کنین بگم مقیاس یعنی چی!

دانشجوها:خــــــــــــــــــفه می شی یا خَــفَـــت کنیم؟ 

 

*استاد نامبرده هم سن بابا بزرگ منه!  

ای که از هر چه کفایت کنی و کفایت نکند از تو چیزی کفایت کن

بطری آب را در دست می گیرم و خنکی اش دستم را خوشحال می کند.لعنت می فرستم بر هر چه قرص کلسیم است!اگر روزی گلویم پاره شود و من لال شوم تقصیر از اوست.از بس که بزرگ است حتی نصفه اش.  

 

پ.ن. : عنوان پست طولانی شد و نیمه کاره موند! 

((ای که از هر چه کفایت کنی...و کفایت نکند از تو چیزی...کفایت کن آنچه برایم مهم است..))

شخصی

هی می گم مادرِ من،من اعصاب ندارم انقدر به پروپای من نپیچ.

به محبت نیاز دارم.به نوازش وبه یه آغوش گرم و قوی...ولی از تنهایی به گربه نمی گم پسر عمو!

جلوی گـــــوزو گـــوز نَدی فکر می کنه کـــــــــــون نداری

 

می دونین فکر می کنم این شکلکه چی داره می گه؟    :  داره می گه ف*ا*ک یو!!! نه خودت نگاه کن ببین دروغ می گم؟یعنی منظورت اینه که دروغ می گم؟؟؟پس

آب گریز یا آب دوست؟

استاده اعصاب نداره! می گم بخش خارجی غشا آب گریزه (چربی دوسته) ،بخش داخلیش آب دوست.می گه پس مواد محلول در آب چه جوری از غشا عبور می کنن؟ می گم استاد خنگ بازی در نیار دیگـــــــــه!شیب غلظت و پدیده دوس داشتنی اسمز این وسط چی ان پَ؟همه در تعامل با هم مواد رو انتقال میدن.می گه خب بگو اینارو هم،.می گم عزیزم شما مهلت بده،عرض می کنم خدمتت!خانوم جذابی که داشت کونفرانس می داد،داشت آدامس می جوید و وقت نداشت تو بحث ما شرکت کنه!استاد خانوم هم که انرژی بیست روزو نگه داشته بود تا با اعصاب من بازی کنه!خیلی بلد بودیم اونم هی باهامون شوخی می کرد روحیمون عوض شه!منم فقط قرار بود اسلایدهارو بزنم بره بعدی!

غیبت عشقه که ما رو می کُشه

کاش منم عاشق می شدم.خاموش شدم رفت!دلم می خواد آدما روفقط  از دور نگاه کنم (البته فقط مذکراشو!) شدم مثل یه محلول فوق اشباع که می خواد بلور تشکیل بده و اگه تکونش بدی بلوراش می ریزه!

نوش

حالم بسیار خراب است واحساس می کنم یک وزنه دو تُنی روی سینه ام سوار است.روحم خسته است و جسمم تشنه.قلبم بی امان تیر می کشد،می سوزد و گاهی یخ می کند.

هیچ کس هوایم را ندارد.دوباره زندگی افسارش را از دستم بیرون کشیده است.دعای رفع اندوه را می خوانم شب و روز تا شاید اندکی از دردهایم را تسکین بخشد.

روزهای بهار مثل قطارهای زیر زمینی به سرعت می آیند و می روند.حتی لاک های صورتی ام هم حالم را بهتر نمی کنند.

تنها چیزی که دلم می خواهد عشق است.اما نمی توانم کسی را در خلوتم راه بدهم.ظاهرم دیگران را می کُشد و درونم خودم را.

دلم می خواهد یک پیتزای خانواده را به تنهایی بخورم و بعدش دسر شکلاتی.

روحم یک عشق آسمانی و اسطوره ای می خواهد ولی جسمم حتی به یک بوسه کوچک یک غریبه هم راضیست.

در خواب می بینم که درد می کشم و فریاد می زنم،ناگهان موبایلم زنگ می خورد با آن صدای بلند و گیج کننده اش .

آهنگ مورد علاقه ام را گوش می کنم و از حفظ با او می خوانم ،اما هیچ نمی فهمم چه می گوید.

How can you just walk away?

قشنگ می خواند.

If I could only feel your touch again…

حواسم پرت است.

مادر یک لحظه تنهایم نمی گذارد و مدام نظرم را درباره تک تک اتفاق های روز می پرسد.او نگران است ولی هیچ نمی گوید تا رویم زیاد نشود.

پدرم از راه می رسد،ناراحت است که چرا حالش را نپرسیده ام.بغلش می کنم.خیلی بوی خوبی می دهد.بوی بابا می دهد که همیشه با بوی سیگار همراه است.

دلم سیگار می خواهد.چندی پیش پاکتش خالی شد و رویم نمی شود دوباره بخرم.

برادر قشنگم از راه می رسد و از همان جا داد می زند :"نوش!" او دوست دارد نصفه صدایم کند.دلم برایش پَر می زند.بوسه بارانش می کنم.او نیز بوی خوبی می دهد و حس می کنم دنیایم در چشمانش خلاصه می شود.

اتاقم را دوست دارم.صورتی،بنفش،کرم،چوب،قرمز،قهوه ای،نارنجی،سورمه ای،طوسی،جای آبی خالیست.

با چپ دست حرف می زنم.دلم برایش تنگ است.ولی او خیلی کار دارد و من خیلی دلم می خواهد پیشم باشد تا چند تا بوسش کنم.

یک اس ام اس مسخره حوصله ام را سر می برد.

دلم می خواهد مثل قدیم ها نقاشی کنم و مثل بچگی هایم نقاشی هایم را به سقف اتاقم بچسبانم.اما نقاشی ام نمی آید.

دلم می خواهد برای اتاقم یک آکواریوم جایزه بخرم از بس که مهربان است و مرا دوست دارد.او وقتی من خوابم تماشایم می کند؛وقتی پتو از رویم کنار می رود آن را دوباره رویم می کشد؛اگر خواب بد ببینم برایم آب می آورد و موهایم را نوازش می کند تا دوباره خوابم ببرد؛وقتی همه چیز را به هم می ریزم خودش همه را جمع می کند و تازه برایم آب میوه هم می گیرد.

یک آینه نقره ای با سنگ های آبی فیروزه ای دارم که از وسط شکسته است اما باز هم زیباست و مرا زیبا نشان می دهد تا دلم خوش باشد.

یک عیدی جالب از دایی می گیرم؛یک عروسک نوزاد که چشم هایش را بسته و لب هایش راغنچه کرده است.اول خوشم نمی آید.اما بعد که بغلش می کنم دلم برلیش قنج می رود.دلم بچه می خواهد.دلم می خواهد مثل بعضی مارها که اسمشان را نمی دانم بتوانم بکرزایی کنم.مادر مهربانم قربان صدقه عروسک می رود و می گوید اما یادت باشد ها من حوصله بچه ندارم؛نمی دانم چرا با خودش شوخی دارد.

من دلم بچه می خواهد چون او تنها موجودی است که مال خودِ خودِ آدم است.دوستش دارم با اینکه ندیدمش.

ساعت زشت و بی ریخت اتاقم که دلم می خواهد از پنجره به بیرون پرتش کنم،هنوز عقب است.یاد حرف عموی بابایم می افتم که می گوید این چه صیغه ای است که می گویند ساعت قدیم را می خواهی یا ساعت جدید را.

عکس کودکی هایم در کتابخانه تکیه داده است به کتاب هایم.به من لبخند می زند.او خیلی با نمک و گِرد است.موهایش فر است و لباسی آبی و سفید به تن دارد.عکس تولد  یک سالگی ام هم اینجا دارد به من می خندد.آن موقع موهایش روشن بوده است.او باز هم با نمک است و خیلی سفید.شبیه برف است.

حالم بهتر می شود.به خودم فکر می کنم که چقدر اذیتش کرده ام.می خواهم بیشتر دوستش داشته باشم.

بوی صبح می آید و دلم شور می افتد و می گویم ای وای باز هم دارد روشن می شود.می خواهم بخوابم.حالم بهتر شده است.

من به خودم زیر قرضم

دلم واسه خودم می سوزه.خیلی خودم رو اذیت کردم تا حالا.طفلی

دلم می خواد یکی پیدا شه ازم مواظبت کنه.کمکم کنه قرضامو به خودم پس بدم.

قلبم می سوزه،دردش دیگه زده تو پشتم.

برو از زندگی من بیرون لعنتی.تا بهت فکر می کنم تپش قلبم شروع می شه.درد هم که جدیدا بهش اضافه شده.

نخور بابا!نخور!

تو که نمی تونی گه بُخوری گه می خوری گه می خوری!

برای بار 8483487987می پرسم...وکیلم؟

امسال نتونستم برم خونه مامانی کمک کنم واسه مهمونای عیدش.روز اول 30 نفر اومده بودن!طفلی مامان بزرگم خیلی سختش بوده دست تنها.البته بابایی همیشه کمکش می کنه اما خب اونم پیره دیگه.روز اول که ما تو جاده چالوس بودیم تو راه برگشت،روز دوم من یکم سرما خورده بودم،روز سوم خودمون رفتیم عید دیدنی بیشتر مهموناشونم اومده بودن و رفته بودن اصلا دیگه فایده نداشت واسه روزی یکی دو نفر برم اونجا!

ولی خوب شد نرفتم مخصوصا روز اول!اگه رفته بودم مجبور بودم واسه بار8483487987 به همه توضیح بدم که بابا به خدا من همون سال 86 دو ماه بعد از قبول شدنم از روانشناسی انصراف دادم،به جون مامانم الان زیست شناسی دریا می خونم.چـــــرا هیشکی نمی فهمه؟آخه یه حرف رو مگه چند دفعه به یه نفر می زنن؟عزیزان اگه می بینین حرفی واسه گفتن ندارین خب باهام حرف نزنین به خدا اگه ناراحت شم!اصلا مگه من هم سنتونم؟؟؟

سخت ترین جای این سوال و جوابا وقتیه که برا بار8483487987 یادشون می افته که بپرسن اِاِاِ چرا؟؟؟اون رشته که خوب بــــــود.من می خوام بدونم اصلا این چیزا به کسی ربطی داره؟چرا بعضیا فکر می کنن می تونن نظرات جالبشون رو تو هر موضوعی بدن؟حالا جالب اینجاس که یکی از همین عزیزان یه بار برگشت به من گفت شنیدی می گن همه روانشناسا خودشون خلن؟   من به خاطر حرف مردم انصراف ندادم برامم مهم نیست که الان دیگه چه حرفایی درباره رشتم می زنن ولی دیگه از جواب دادن به سوالای همیشگیشون خسته شدم.

یکی از فامیلامون هست که هر دفعه منو می بینه ازم می پرسه راستی دانشگاهتون کجاس؟ ای وایِ مـــــــن!چند بار می پرسی آخه؟!می خوام اگه دفعه بازم ازم پرسید دانشگات کجاس،کروکی بکشم با سنجاق قفلی بزنم به یقش!اصلا آدرسو می خوای چیکار؟می خوای بیای دم دانشگاه خواستگاریم؟

منفی بینهایت تا مثبت بی نهایت!

فرزاد میگفت تو منفی بودی حالا صفر شدی! دیشب گفتم الان دیگه ۱ شدم.می گه نه ؛۲۰ شدی الان! تا دید خوشحال شدم گفت حالا کو تا صد! 

گفت من چی بگم که تو سن به این کمی تا صد رفتم و برگشتم حالا دارم دورش می کنم! 

تو کف حرفش موندم!  

من با خیال او دل خود شاد می کنم

یک روز جواب دنیا را خواهم داد  

یک روز باران خواهد بارید  

و  

    من دیگر یاد تو نخواهم افتاد 

یک روز بهانه هایم خاک می شوند 

امروز باران بارید 

من باز هم در دل تورا  

     هزار بار پرستیدم  

     هزار بار کشتم    

و  

     هزار بار صدا کردم 

یک روز می فهمم که چه تلاش بیهوده ای است فراموش کردنت.