دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

چهار شنبه سوری

بهترین چهارشنبه سوری عمرم بود امسال!واقعا بهم خوش گذشت!اولش که رفتم دکتر تغذیه ام چون وقت داشتم؛کلی کم کرده بودم خیلی خوشحال شدم اصلا فکرشم نمی کردم با اون همه تقلبی که کرده بودم!یه شبم که پیتزا با نوشابه خورده بودم! 

دیگه بعدشم اومدیم خونه عمه ام با عموم اومده بودن خونمون رفتیم کلی سروصدا کردیم البته من که وایساده بودم فقط تماشا می کردم و تخمه می خوردم!از رو آتیشم ترسیدم بپرم آخه آتیشش گنده بود!وقتی اومدیم بالا من منحرف معتاد پیشنهاد دادم بریم قلیون بخریم!همه شون هم نامردا موافق بودن به جز نامزد دختر عمه ام.اما دیگه یه نفر زورش به پنج نفر نرسید!رفتیم همه چیزشو گرفتیم فرزادی عزیزم(برادرم) مثل همیشه خیلی مایه داری عمل کرد از هر چیز بهترینش رو انتخاب کرد من بیچارم فکر کردم نهایت ده تومن بشه!ولی شد ۲۸۰۰۰  

دلم می خواست کله فرزادو بکنم یعنی!برادر عزیزم هیچ وقت به جیب بنده فکر نمی کنه؛حالا پولش به درک من حاضر نیستم واسه دود این همه پول بدم!کاش حداقل خوراکی به جاش خریده بودم!این قلیونی که الان مامانم حبسش کرده فقط یه شب بهمون حال داد! 

خلاصه نشستیم درستش کردیم که یهو زن عموم اومد تو بعدش شوهر عمه ام بعد دیگه همه فهمیدن تقریبا!مامان بزرگ و بابا بزرگمم بودن که دیگه رومون نمی شد از خجالتشون بریم از اتاق بیرون!آخه باباییم با دود خیلی مخالفه هیچ کس تو فامیل جلوش سیگار نمی کشه؛ 

ولی عجب قلیونی بودا!هندونه بود!سنگین ولی خوشمزه!دیگه خودمون رو خفه کردیم!زن عموم هم اومد یکم کشید باهامون!بعدش دیگه آهنگ و رقص و اینا!اندازه یه مهمونی ۶۰ نفره سرو صدا کردیم و زدیم ورقصیدیم!بعدشم رفتیم بیرون که یکم راه بریم کلی گفتیم و خندیدیم! 

مهمونا که رفتن من و فرزاد همه ظرفارو شستیم  

فرداش صبح زود رفتم خونه دوستم که موهای همو رنگ کنیم!مال اون خوب شد و خوشش اومد از رنگش ولی من اصلا خوشم نیومد.دارم الان میرم که یه رنگ دیگه بکنمش. 

دیشب تا 2 داشتیم واسه بابا LED می زدیم.صبح از تو کیفم LED پیدا می کردم! 

 

ب.ن. دوباره رنگ کردم و از رنگ قبلی بدتر شد!

تو همونی؟؟؟

بعضى وقتا برام غریبه مى شى.با خودم مى گم این همونه که تو ذهنم همه حرفاشو روزى بیست بار مرور مى کردم؟این همونه که واسه اون چشماى عسلیش مى مردم؟همونه که عطر حضورش هنوز تو مشاممه؟همون که حتى دیر کردنشم برام شیرین بود؟که آرزوم بود از دور نگاهش کنم و دلم ضعف بره واسه راه رفتنش؟

این همونه؟تو همونى که هنوزم از بردن اسمت تو خلوتم به هیجان میام؟

تو همونى؟؟؟

چقدر دورى ازم.غریبه مى بینمت.

دلتنگیم داره همه چیو نابود مى کنه...

ابرو!

فکر کن از ساعت ۱۰ نشستم تا ۲ نوبتم شه! آخرشم گند زد !به چه زیبایی!  

من واقعا نمی دونم تو که حداقل ۷۰ رو رد کردی های موهاتو لایت می کنی بعدم می ری مانیکور می کنی بعدشم فرنچ ؛خسته نمی شی؟  

انقدر دلم یه میلکا می خواد...

روح

جدیداْ به روح فوق العاده اعتقاد پیدا کردم.اگه می شد روح هم به من اعتقاد پیدا می کرد خیلی عالی می شد! 

لحظه هاى بى تو بودن مى گذره اما به سختى

خیلى سخته!تو دلم یه چیزه تو سرم یه چیز دیگه! دلم یه آدم دیگه رو مى خواد عقلم یه آدم دیگه رو!

زبونم که اصلاً حرف گوش نمى ده!اونى رو مى گه که دوس داره!مى خواد اونو خوشحال کنه...اما دلم،احساساتم،هیجانهام،خواسته هام...همشون رو سرکوب شده مى ببینم.

اونو خوشحال مى کنم تا شاید بتونم ذره اى از محبتاشو جبران کنم،بهش مى گم منم دوستت دارم تا جواب احترامى که همیشه بهم میذاره رو بدم.

دوستش دارم ولى انگار یکم تو رودربایستی موندم!

مى گه بهترین لحظه هاى زندگیم وقتاییه که کنار تو هستم.مى گه مطمئنم که عاشقتم.انقدر صادقانه مى گه که امکان نداره باور نکنم.

همه کسایى که مى شناسنش مى گن باهاش بازى نکن اون راست مى گه.بازى نمى کنم دارم بهش علاقه مند مى شم.ولى به سختى!

وقتى کنارشم همش دلم مى خواد یهو برگردم اونى رو که هنوز خیلى دوسش دارمو ببینم...