یه پیرهن شاد سبز و نارنچی چهار خونه پوشیده بود، صورتش ترو تمیز و ریش تراشیده، یه لبخند بزرگ می زد، دستاشو باز کرد رو به من و گفت بدو بیا! با تعجب گفتم بابایی مگه اینا همه اش خواب نیست؟ گفت نه، واقعیِ واقعیه بدو بیا! دویدم سمتش محکم بغلم کرد و کلی ماچم کرد؛ خیلی دلتنگش بودم خیلی دلتنگم بود؛ کاش به قول خودش واقعیِ واقعی بود.
noooshooo
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1394 ساعت 12:32 ق.ظ
چه بد که خواب بود.
آره خیلی