دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

از سوون از پاسیبل

به زودی در این مکان پستی ایجاد می گردد...!!! 

نوش نوشت

آقای الف.سین* ،نشیمنگاهت متزلل!از بسکه ادب نداری از چشمم افتاده ای!لجم را در می آوری بس که لبخند به قول خودت معنی دار می زنی!می خواهی حالت را بگیرم خوشحال شوی؟اگر تو ببر آتشی* من هم اژدهای آتشم*!حتی از تو خطر ناکتر!یک فوتت می کنم گــوز شوی!این روزها از تو طلبکارم چون نمی دانم به که گیر بدهم و تو از همه بیشتر دلت کتک می خواهد!

 

 بی تو بسر نمی شود

 اعصابم خورد است و به رویم نمی آورم.از بس که هر روز دختر خوبتری می شوم و مادر مهربانم دوستترم می دارد.چون سه روز درس می خوانم و امتحانم را خوب می دهم.

می خواهم اما نمی شود و غصه می خورم.اما می خندم که خدا چه کار خوبی می کند که مرا زنده می دارد.اگر بمیرم بیشتر غصه می خورم.

هر لحظه نقشه های جدیدی در ذهنم می کشم.من خیلی خلاق شده ام.از بس که اسم کرم و ماهی و جلبک حفظ کرده ام.

دوست عزیزم از خواب خوب ظهرم بعد ناله بسیاری که می کنم تا خوابم ببرد(آخر مریض بودم و درد داشتم!) بیدارم می کند و آدرس می پرسد.دلم می خواهد به او ناسزایی زیبا بدهم.

دوستی عجیب دارم که هیچگاه درکش نمی کنم.اوبه شوخی می گوید که دوست دارد که با برادرم دوست شود.اما من می دانم که ته دلش جدی می گوید. می پیچانمش و در دل به او ناسزا می گویم که ای دخترِ...او نیز از چشمم می افتد.

گرمم شده است و احساس می کنم از لپ هایم حرارت بلند می شود.از بس که فکر می کنم و عصبانی می شوم.دوست دارم چند روز تنها مسافرت بروم اما حیف که نمی گذارند.

هیچ کس نیست که بگوید نوشــــزاد عزیزم دوستت دارم و من دلم بلرزد.می ترسم که دیگر دلم هیچوقت نلرزد و مجبور شوم روزی او را نیز کنار رویاهایم دفن کنم...

*الف.سین:هیچ کس من نیست.فقط در نظر ما خوش می آید!

*ببر آتش:متولد آذری که در سال ببر به دنیا آمده است و از بس آدم چ.س ی است خودش را ببر آتش می نامد.

*اژدهای آتش:متولد آذری که در سال اژدها به دنیا آمده است و ادعایی ندارد!

پ.ن: امروز ادبم را جایی جا گذاشته ام.معذرت!

استرخ،پیتزا،دوردوری،بستنی،گل و گیاه،استرخ،عذاب وجدان

دوشنبه با چپ دست جان رفتیم استخر!خیلی خوش گذشت واقعا!قبلشم یه پیتزای تپل خوردیم که اصلا هم احساس عذاب وجدان نکردیم!بعد از استخر هم رفتیم دربند با اینکه بارون می اومد!واققعا خوش گذشت!یه قلیون نعنا گرفتیم که سبک باشه و آیدا بتونه بعدش رانندگی کنه.ولی هی گفتیم ذغالشو عوض کنن!!خلاصه تهشو در اوردیم!

 

چهارشنبه با آیدا و شیما گفتیم بریم یه دوری بزنیم که اولش گم شدیم یکم!یه بستنی توپ هم میل کردیم که همه رژیمامونو به چخ داد!!ابته حالا می سوزونمش خیالی نیس!بعدشم کلی خندیدم واقعا شب خوبی بود!منو اول رسوندن!خودشون دیگه 10 رسیدن خونه هاشون!خدایا این جمع سه تاییمونو ازمون نگیر!واقعا خوشیم با هم.

 

همون چهارشنبه بین کلاسام یه دو ساعتی بیکاری داشتم که با بچه ها رفتیم نمایشگاه گل و گیاه!واقعا رویایی و قشنگ بود!روح آدم تازه می شد اونجا.هوای تو سالنش که دیگه محشر بود!اکسیژن خالص!هزارتا عکس گرفتیم ولی بازم خلیی جاهاشو نتونستیم ببینیم چون هم شلوغ بود هم دیر می شد.

 

پنجشنبه با آیدا بازم رفتیم استخر!دیگه گیر دادیم به استخر نا فرم!!!زمانش از اون استخر قبلی کمتر بود ولی خیلی بزرگتر بود.اما اون قبلی هم تمیز تر بود هم قشنگتر!بلیطش هم قشنگ بود البته!!

انقدر بزرگ بود که یه عرضو می رفتم وسطاش می بریدم جون می کندم تا برسم به لبه استخر!به قول آیدا موج هم داشت!واسه همین احساس می کردیم وزنه بستیم به بدنمون موقع شنا!!بعد از اون همه کالری سوزوندن گفتیم یه حالی به خودمون بدیم واسه همین دوتا چیپس خوردیم با دلستر!!عذاب وجدان دیگه بهمون لبخند می زد!

خلاصه آخر هفته خوبی بود واقعا!در کنار بهترین دوستم(آیدا) خوش گذروندم و کلی خندیدم و شاد بودم!

 

دیشبم با مامان بابامو فرزاد رفتیم شام بیرون بعدم سینما.تسویه حسابو دیدیم...قشنگ بود.اما دردناک.مامانم کلی گریه کرد تو سینما...برگشتنه من گفتم از این به بعد باید اول خودمون بریم فیلمرو تست کنیم بعد مامانو ببریم!

 

پ.ن:از بلایند دیت هم هیچ خبری نشد به سلامتی!لابد قسمت نبوده!چمیدونم...

پ.ن: کی می شه این خانوم چپ دست کنکورشو بــــــــــــده!!!بهش می گم تو نمی ذاری ما یه آب خوش از گلومون پایین بره!هر سال کنکور می دی که ما یه وخ حوصلمون سر نره!!!

خوشحالم تابستون نزدیک می شه...یه عالمه سوژه دارم واسه تابستون!!

 

 

بعد ن: مامان با مزه من می گه تو پیر شدی ولی هنوز لیسانستو نگرفتی!!!!همیشه شوخه مامانم!!!

میکروزوم

استاد شاسی بلندمون امروز سر کلاس گفت واسه استخراج میکروزوم از موش،بهش دو سه روز غذا نمی دن بعد زنده زنده سرشو می برن بعد کبدشو در میارن(همون جیگرشو!) بعد میکروزوم ها رو ازش به دست میارن...بعد یکی از پسرا از ته کلاس گفت یعنی قبل سر بریدن آبم بهش نمی دن بخوره؟!خیلی خندیدیم!!!

(خدارو شکر ما از این کارا نمی کنیم!نهایت خلافمون تشریح ماهیو غورباغه و لاک پشتو کرمه و جدیدا اسکلمون می کنن می شینیم تخمک ماهی زیر لوپ میشمریم!!!!من که باهاش حال می کنم!)

بلایند دیت عزیزم امروز اس ام اس زد حال و احوال کردیم!بیچاره نمی دونه من دقیقا چی می گم!!!فک کرده ازش خوشم نیومده!البته همینجوری فکر کنه بهتره!اصلا بره هر وقت ازش خوشم اومد خودم صداش می کنم!

 

  

 

پ.ن.(یکشنبه): امروز داشتیم یه ماهی فوق العاده بوگندورو تشریح می کردیم که اسمش یادم نمیاد الان،بهد یکی از بچه ها که خیلی بد دهنه داشت بازش می کرد یهو بو زد تو حلقش!!!بعد  قاطی کرد گفت اه بوی سگ پدر میده!!!!!من که ترکیدم از خنده!گفتم گلشید جان عزیزم دقیقا بوی چی می ده؟گفت بوی سگ پدر!!

خالی

این جوری شروع می شه که نمی دونی خوبه یا بد،نمی دونی خوشحالی یا ناراحت،نمی دونی می خوای بری یا بمونی...از هیچی سر در نمیاری.فقط می دونی که باید باشه.یکم که بگذره می فهمی اصلا برات مهم نیست که خوبه یا بد،حتی شاید دلت بخواد بکُشیش،هم اونو هم همه حس هاتو،دلت می خواد خودتو خالی کنی،همه چی رو سینت سنگینی می کنه.قلبت گنده می شه باد می کنه،دوس داری بترکونیش...بعد از ترکیدنش می فهمی چیزی توش نبوده...فقط یه حجم بزرگ و خالی بوده که بی خودی جای روحتو تنگ کرده.

ترس میاد سراغت،شاید احساس تنهایی کنی،حال خودتو نمی فهمی.

گریه می کنی...

این جوریه که تموم می شه.

درکه،قلیون،باقالی!

شب خوبی بود امشب.با چپ دست و دختر خاله شو دوستش رفتیم درکه.یه جمع دخترونه که می تونن تا صبح با هم حرف بزنن و بخندن و حرف کم نیارن.من وآیدا که حتی می تونیم بدون وقفه 5 ساعت مغز همو بخوریم (پیش اومده تا حالا) بعد از مدت ها بهم خوش گذشت و خندیدم!

عادتو باید کُشت…باید ریقشو در اُورد…!

بازم قلب درد اومده سراغم…باید ریق اونم در بیارم…وای چقدر کار دارم…!

 

  

 

 

 

عصبانی نوشت: یه بار واسه یکی از پست های دست نوشته (آخرین پست تو این صفحه)  کامنت می ذاشتم بعد یهو یه حسی منو گرفت یه چیز دیگه نوشتم براش!بعد دست نوشته توی پست بعدیش کامنتیو که براش گذاشته بودم نوشت و گفت که مال منه .الان توی این وبلاگ نوشته خودمو دیدم!!! اولشم اسممو نوشته بودن!(اگه دیدینش اولش مال دست نوشته  بعد از اون نقطه ها مال منه) 

نمی دونم باید ناراحت شم یا خوشحال!ترجیحا عصبانی می شم! 

 

جالب نوشت(!) :  

Esophagocutaneuse = مجرایی که از طریق آن،آب تنفسی وارد بدن ماهیان دهان گرد می شود.

I can’t stand it anymore

از صبح تا شب استرس دارم،هزار بار گوشیمو چک می کنم.بی خیال...باشه؟

نه بی خیال نشو...

اصلا بشو به من چه.ک،و،ن ِ لَقِت...

You are disgusting.Did you know that؟

 

انقدر تنهام که توی لباسام جا نمی شم.

کوفت

کامپوتر لعنتیم هی ری استارت میشه اعصابمو به چُخ می ده!

امروز عصر(عصر سه شنبه)  بعد از مدتها رفتم باشگاه.یادم رفته بود چه لذتی داره پشت مامان کوچولوم وایسم و ورزش کنم...

دکتر خان یه رژیم بس جالب دادند که احتمالا دهانمان مسواک می شود!

دو روز سرم خیلی درد می کنه.مخصوصا شبا موقع خواب...

چرا باید صبح های قشنگ چهارشنبمو با جیغ جیغای یه استاد خل که قد یه مرغ هم سواد نداره شروع کنم؟واقعا روانی می شم وقتی به اِکاینِت می گه آکی نیت یا به اِستومَک می گه اِستوماچ یا موقع تشریح ماهی نمی ذاره یه مربع رو بدنش ببریم و می گه از مخرج تا گلوشو بِبُرین که قابل خوردن باشه(من مطمئنم با اون بلاهایی که ما سر جنازه ماهی میاریم حتی گربه هم سراغ اون ماهی نمی ره چه برسه به آدم)!!!!(استاد لعنتی نام برده استاد فیزیولوژی جانوری 2 است!)

زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم برسد!

یکشنبه ظهر آزمایشگاه زیست دریا 2 داشتم (نکتون ها) و خیلی دیرم شده بود.45 دقیقه به کلاس مونده بود و من تازه از در خونه  اومده بودم بیرون.سوار تاکسی شدم کنارمم یه خانوم تپلی نشسته بود که هیچ جوره حاضر نبود یکم لنگاشو از حلق من در بیاره!!آقای  راننده داشت غر می زد که بهش پول خورد بدن که من یادم افتاد فقط 5 تومنی دارم.اومدم بدم پول رو که تا موقع پیاده شدنم یه فکری واسه بقیش بکنه دیدم کیف پولمو نیوردم!!گفتم آقا من پیاده می شم کیف پولمو نیوردم.گفت خانوم عب نداره مهمون ما.گفتم آقا من که بالاخره باید برگردم خونه پول لازم دارم!!مرسی من پیاده می شم.خیلی از خونه دور نشده بودم.تند تند دویدم به فرزادم زنگ زدم که سریع کیفمو بیاره تا دم پله ها(کوچه ای که باید ازش رد شم تا برسم به خیابونمون یه عالمه پله داره که من همیشه آخراش با چنگ و دندون خودمو می کشم بالا!!) خلاصه رسیدم اون پله های کذایی رو هم رفتم بالا!!فرزادو ته کوچه دیدم!!کیفو که گرفتم تا ته کوچه دویدم چون نیم ساعت دیگه کلاسم شروع می شد.همین جوری داشتم توی سرپایینی تند اون کوچه لامذهب(!) می دویدم که یهو از پارکینگ یه خونه یه ماشین با سرعت اومد بیرن.نزدیک بود بزنه بهم.وایسادم نگاش کردم.بهم گفت اَن!!!!!اصلا مونده بودم چی جوابشو بدم...گفتم خودتی بی تربیت.راهمو کشیدم رفتم بعد داد زد چی زر زر کردی؟من    تو دلم گفتم برگردم هر چی از دهنم در میاد بگمــــــــــا برگشتم گفتم خفه شو گفت خفه شدی یه عالمم جیغ جیغ کرد دختره سلــــــیته! دیگه نگاشم نکردم رفتم.یه خانومه که این صحنه رو دیده بود بهم گفت خانوم خودتو ناراحت نکن این دختره همین جوریه!گفتم می شناسینش؟گفت آره این با همه دعوا داره و بی تربیته.گفت توی یکی از این سریالا یه نقش چُسکی بازی کرده و حالا دیگه خدا رو بنده نیست!

خلاصه تند تند داشتم می رفتم دختر دوست مامانمو دیدم!ولی خوشبختانه منو ندید وگرنه باید با اونم وامیسادم سلام علیک می کردم.حالا سر خیابون وایسادم،مگه ماشین میاد.اعصابم پودر شده بود دیگه.بعد از کلی وایسادن یه تاکسی سوار شدم که دم پل صدر تصادف کرد!!واقعا دیگه گریه م گرفته بود.یه ربع به کلاس مونده بود من حتی به تجریشم نرسیده بودم!پیاده شدم یه ماشین دیگه سوار شدم!حالا رانندهه گیر داده بود از توی آینه داشت چشم منو در می اورد.با اون آهنگای محسن چاوشیش داش رو اعصاب پودر شدم پا می کوبید!(از صدای محسن چاوشی و آهنگای این سبک متنفرم،ای یارو مجید خراتها شایدم خراطها چی با خودش فکر می کنه وقتی اول آهنگش می گه ممممجید خررررراطها)

با یه بدبختی رسیدم دانشگاه اون روز. و بدتر از همه این بود که کلاس آزمایشگاهمون 20 دقیقه بیشتر طول نکشید!یه ماهی طفلکی از خانوده طلال رو تشریح کردیم که بسکه کوچولو بود هیچ جاش معلوم نبود!!!یکمم مونده بود و سخت قیچی می شد.

واقعا خیلی حرص خوردم واسه 20 دقیقه این همه اعصابم به چُخ رفت!!

تو راه برگشت نزدیکای خونه یکی از دوستای دبیرستانمو دیدم که به چشم شور بودن معروف بود!خودشم همیشه می گفت که چشش شوره.یادمه یه بار کفش نوی چپ دست رو که یه عالمم پولشو داده بود همچین چشم زد که که دهن باز کرد!آیدا می گه که تا در باره یکی دیگه از دوستامون و دوست پسرش جلوی این چشم شوره گفتن،گفته چه خوب و اینا و به یه روز نکشیده که دعوای شدید کردن تا مرز به هم زدن!تو دبیرستان یادمه به یکی از معلمامون یه بار گفت وای خانوم فلانی چقدر خودکارتون خوشگله...خودکاره یهو از هم باز شد هر تیکش پرید یه طرف!موجود عجیبی بود خلاصه.شمارمو گرفت متاسفانه!امیدوارم یادش بره منو!

عصرم با آیدا رفتیم یه جای توپ!یه حرفای خوبی بهم زدن که کلی به خیلی چیزا امیدوار شدم!

تو راه رفتن عمه ی پسر عمه مو دیدم!ولی اون منو ندید.برگشتنه هم سر خیابون دیدم یه آقاهه تو یه ماشینه داره منو نگاه می کنه یه عینک شبم زده بود و خودشو باد کرده بود!!!تو دلم گفتم اه چس چه خودشو گرفته!از خیابون که رد شدم از نزدیک دیدم  اِاِاِ این که حسام نواب صفویــــه!!!ولی دیگه رد شدم رفتم!!!

زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم برسد!

یکشنبه ظهر آزمایشگاه زیست دریا 2 داشتم (نکتون ها) و خیلی دیرم شده بود.45 دقیقه به کلاس مونده بود و من تازه از در خونه  اومده بودم بیرون.سوار تاکسی شدم کنارمم یه خانوم تپلی نشسته بود که هیچ جوره حاضر نبود یکم لنگاشو از حلق من در بیاره!!آقای  راننده داشت غر می زد که بهش پول خورد بدن که من یادم افتاد فقط 5 تومنی دارم.اومدم بدم پول رو که تا موقع پیاده شدنم یه فکری واسه بقیش بکنه دیدم کیف پولمو نیوردم!!گفتم آقا من پیاده می شم کیف پولمو نیوردم.گفت خانوم عب نداره مهمون ما.گفتم آقا من که بالاخره باید برگردم خونه پول لازم دارم!!مرسی من پیاده می شم.خیلی از خونه دور نشده بودم.تند تند دویدم به فرزادم زنگ زدم که سریع کیفمو بیاره تا دم پله ها(کوچه ای که باید ازش رد شم تا برسم به خیابونمون یه عالمه پله داره که من همیشه آخراش با چنگ و دندون خودمو می کشم بالا!!) خلاصه رسیدم اون پله های کذایی رو هم رفتم بالا!!فرزادو ته کوچه دیدم!!کیفو که گرفتم تا ته کوچه دویدم چون نیم ساعت دیگه کلاسم شروع می شد.همین جوری داشتم توی سرپایینی تند اون کوچه لامذهب(!) می دویدم که یهو از پارکینگ یه خونه یه ماشین با سرعت اومد بیرن.نزدیک بود بزنه بهم.وایسادم نگاش کردم.بهم گفت اَن!!!!!اصلا مونده بودم چی جوابشو بدم...گفتم خودتی بی تربیت.راهمو کشیدم رفتم بعد داد زد چی زر زر کردی؟من    تو دلم گفتم برگردم هر چی از دهنم در میاد بگمــــــــــا برگشتم گفتم خفه شو گفت خفه شدی یه عالمم جیغ جیغ کرد دختره سلــــــیته! دیگه نگاشم نکردم رفتم.یه خانومه که این صحنه رو دیده بود بهم گفت خانوم خودتو ناراحت نکن این دختره همین جوریه!گفتم می شناسینش؟گفت آره این با همه دعوا داره و بی تربیته.گفت توی یکی از این سریالا یه نقش چُسکی بازی کرده و حالا دیگه خدا رو بنده نیست!

خلاصه تند تند داشتم می رفتم دختر دوست مامانمو دیدم!ولی خوشبختانه منو ندید وگرنه باید با اونم وامیسادم سلام علیک می کردم.حالا سر خیابون وایسادم،مگه ماشین میاد.اعصابم پودر شده بود دیگه.بعد از کلی وایسادن یه تاکسی سوار شدم که دم پل صدر تصادف کرد!!واقعا دیگه گریه م گرفته بود.یه ربع به کلاس مونده بود من حتی به تجریشم نرسیده بودم!پیاده شدم یه ماشین دیگه سوار شدم!حالا رانندهه گیر داده بود از توی آینه داشت چشم منو در می اورد.با اون آهنگای محسن چاوشیش داش رو اعصاب پودر شدم پا می کوبید!(از صدای محسن چاوشی و آهنگای ان سبک متنفرم،ای یارو مجید خراتها شایدم خراطها چی با خودش فکر می کنه وقتی اول آهنگش می گه ممممجید خررررراطها)

با یه بدبختی رسیدم دانشگاه اون روز. و بدتر از همه این بود که کلاس آزمایشگاهمون 20 دقیقه بیشتر طول نکشید!یه ماهی طفلکی از خانوده طلال رو تشریح کردیم که بسکه کوچولو بود هیچ جاش معلوم نبود!!!یکمم مونده بود و سخت قیچی می شد.

واقعا خیلی حرص خوردم واسه 20 دقیقه این همه اعصابم به چُخ رفت!!

تو راه برگشت نزدیکای خونه یکی از دوستای دبیرستانمو دیدم که به چشم شور بودن معروف بود!خودشم همیشه می گفت که چشش شوره.یادمه یه بار کفش نوی چپ دست رو که یه عالمم پولشو داده بود همچین چشم زد که که دهن باز کرد!آیدا می گه که تا در باره یکی دیگه از دوستامون و دوست پسرش جلوی این چشم شوره گفتن،گفته چه خوب و اینا و به یه روز نکشیده که دعوای شدید کردن تا مرز به هم زدن!تو دبیرستان یادمه به یکی از معلمامون یه بار گفت وای خانوم فلانی چقدر خودکارتون خوشگله...خودکاره یهو از هم باز شد هر تیکش پرید یه طرف!موجود عجیبی بود خلاصه.شمارمو گرفت متاسفانه!امیدوارم یادش بره منو!

عصرم با آیدا رفتیم یه جای توپ!یه حرفای خوبی بهم زدن که کلی به خیلی چیزا امیدوار شدم!

تو راه رفتن عمه ی پسر عمه مو دیدم!ولی اون منو ندید.برگشتنه هم سر خیابون دیدم یه آقاهه تو یه ماشینه داره منو نگاه می کنه یه عینک شبم زده بود و خودشو باد کرده بود!!!تو دلم گفتم اه چس چه خودشو گرفته!از خیابون که رد شدم از نزدیک دیدم  اِاِاِ این که حسام نواب صفویــــه!!!ولی دیگه رد شدم رفتم!!!

نمی دونم چرا اون شب این همه آشنا دیده بودم تو خیابون!بــردیا از اینکه یکی از فامیل تو خیابون مارو با هم ببینه همیشه خیلی می ترسید(آخه فامیل بودیم با هم).منم همیشه مسخرش می کردم!ولی حالا می بینم حق داشته!

چی می خواد؟!

می زنم پی اِم سی؛امید داره یه آهنگ مزخرف می خونه!

به فرزاد می گم این چی می خواد آخه؟

می خندیم!

می زنم تی وی پرشیا؛معین داره یه آهنگ قدیمیِ داغون می خونه آستینای کُتشم تا زده!

می گم اینم همونو می خواد!

می خندیم!

 

 

 

پ.ن.:دلم می خواد آهنگ بذارم اینجا ولی اگه آهنگایی رو که دوس دارم بذارم همه در می رن!!کی House Music دوس داره؟هر کی دستش بالاس دمش گرم!!!!

نِق نِقو

دو روز پیش پاکتشو انداختم دور.دیدم دارم گرفتارش می شم.

باید واسه خودم جایزه بخرم.

انقدر درسِ نخونده دارم که خدا می دونه.

کی می شه این بهار تموم شه.اصلا باهاش حال نمی کنم. 

خیلی کار واسه انجام دادن دارم ولی فقط می شینم نگاشون می کنم.  

چه خوب می شد اگه یه خونه جدا داشتم. 

چقدر نِق دارم واسه زدن!

پاییز ۱۳۸۵نوشتمش!

عشق , رقص دلبرانه زندگی است

زندگی , بوی خوش لحظه است

لحظه , لبخند مهربان عمر است

عمر, نوازش لطیف ثانیه است

ثانیه , خرامیدن زیبای عشق است

وعشق , رقص دلبرانه زندگی است!

 

 

 

پ.ن:‌مثکه خیلی دلم خوش بوده!

...

پاهایم به زمین نمی رسند...اما دستانم هم نمی توانند خورشید را لمس کنند...

دختر که رسید به بیست...

نزدیکای خونه بودم خسته و کوفته با یه دل درد نا فرم!یه پسر بچه هم گیر داده بود ازش فال بخرم،منم پول خورد نداشتم و از شدت دل درد و گشنگی چشمام جایی رو نمی دیدن،فقط می خواستم زودتر برسم خونه.اخلاقمم خیلی گند بود! خلاصه بچهه رو به شخمم هم حساب نمی کردم طفلیو!تا اینکه یهو گفت ازم بخر!دعا می کنم عروس بشیا! منم یهو زدم زیر خنده بچهه یکم نگام کرد بعد رفت!آخ خدا به حرف دل ابن بچه گوش کن مارو عروس کن از این ترشیدگی در بیایم!!!!خدایا به دل آقا تیمور بنداز بیاد مارو بگیره دیگه!!!!!

از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست،باید به حالش گریست!

من که یه سال و نیم از بیستم گذشته!ترشیــــــــــــدم به خــــــــــــانه!وایــــــــــــــــی!

خودم

این روزها حال خودم را نمی فهمم.گاهی می خندم،گاهی در خود فرو می روم.انگار آتشی درونم روشن است اما بیرونم منجمد.یادم نمی آید چگونه گریه می کردم.

با هر کس و نا کسی درد و دل می کنم.بی خودی به حرف های بی سرو ته شان  می خندم،وقتی تا گلو در پُز های خود فرو رفته اند.

برای مادرم غصه می خورم چون دو برابر سنش پیر شده است و برای برادرم غصه  می خورم چون تصمیم ندارد بزرگ شود.افکار عمیق و بزرگی دارد اما هنوز چون ده سالگی اش می ماند.

وجودم خواب رفته است.بهار خسته ام می کند.هوایش امسال نفرت انگیز و بی رحم شده است.آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم که خودش هر چه برگ تازه و نو بود  با تگرگ های مزخرفش تکه تکه کرد.

روحم سنگین است و گاهی به زمین می چسبد!

قاطی کرده...خوابش میاد

پنج شنبه با مامانمو دوستشو چپ دست رفتیم سمنو هم زدیم.من تا از در وارد شدم چشمم افتاد به یه آقاهه که کلی تیپ جواد و جذاب زده بود و بالای دیگ وایساده بود داشت هم می زد.خیلی خندم گرفت چون اونم خندش گرفته بود و همچین با چشمای گرد مارو نگاه می کرد.وقتی هم که آیدا (همون چپ دست خودمون !) رفت تا هم بزنه،خیلی طولش داد منم در گوش مامانم که خیلی جدی داشت نگام می کرد که یعنی نیشتو ببند گفتم آیدا دستش گرم شده ول کن نیست دیگه!اصلا خیلی تو مود خنده بودم.رفتم تا منم هم بزنم و دعا و اینا ولی هم خندم گرفته بود و حواسم پرت بود و هم زورم نمی رسید همش بزنم!!!اصلا نفهمیدم چی تو دلم دارم می گم!هزارتا چشمم داشتن نگام می کردن منم یه مانتوی آبی کاربنی پوشیده بودم زیادی تو چشم بودم!

شب هم خونه آیدا اینا موندم تا جمعه عصر هم بودم و خیلی خوش گذشت.

امروز بالاخره کنفرانس لعنتیمونو دادیم و تقریبا تموم شد.

صب که پاشدم برم دانشگاه انقدر خوابم می اومد که اصلا نفهمیدم چه جوری تا دانشگاه رفتم.انگار پرواز می کردم.مثل کسایی بودم که شب کلی مست کردن تا نزدیکای صبحم در حال بزن و بکوب بودن.بچه ها همش می گفتن تو چرا این شکلی شدی امروز.وقتیم نوبتم شد واسه کنفرانس رفتم اون بالا،اولای کنفرانسمو تقریبا چرت و پرت گفتم!!یه جا استاد بهم گفت صبر کن من یه نکته بگم اینجا بعد که نکتشو گفت،روشو کرد به من که با چشمای باز خوابیده بودم و گفت خب بقیشو بفرمایید؛من یهو انگار پریدم گفتم هــــــــــا؟؟؟!!!همه زدن زیر خنده !کلی خجالت کشیدم ولی خودمم خندیدم طبیعیش کنم!!!فکر کن برگردی تو چشم یه دکتره که کلی واسه خودش خَفَنه و بارشه ،بگی هـــــــا؟!!!! تو استراحتی که داد بیخیال رژیم شدم و یه دَنِت خوردم بیدار شدم!!بقیشو خوب گفتم دیگه.

تو دانشگاهم یه اتفاق زیبا افتاد و مجبور شدم قرارمو با آیدا به هم بزنم(یه جای توپ می خواستیم بریم!!)

اومدم خونه دیدم مامانی و بابایی خونمونن ولی چشمای من نیمه باز بود و همون جا رو مبل خوابم برد.بیدار که شدم مامانی گفت که گویا یه بیس باری پا شده بودم غر زده بودم ساکت شین و صدای تلویزیونو کم کنین!!خودم یادم نمیاد زیاد!!تو پذیراییم خوابیدم که ناراحت نشن بگن رفتی تو اتاقت حالا ما اومده بودیم و از این حرفا!!!(البته اهل این جور حرفا نیستن طفلیا ولی خب ناراحت می شن دیگه.)

 الان بیدارم ولی ذهنم خوابه!بابامم شبکاره امشب.همیشه دقیقا وقتایی که خیلی دلم می خواد خونه باشه نیست.پای تلفن کلی براش نق زدم. میگم بابا به خدا افسردگی گرفتم.احساس می کنم دارم تو گِل راه می رم. می گه نـــــه اینا به خاطر اینه که تو تنبلی!می گم دسِت درد نکنه بابا کاری نداری برم به درد خودم بمیرم؟!

این رو وقتی 16 سالم بود نوشتم (سال 1383)

شکوفه کردند دستان تنهایم

پر از برگ های جوان شدند شانه هایم

گنجشکان لانه ساختند در آغوشم

عبادتگاه معصوم شبگردان شدم

کسی نفس کشید در گلویم

برگی عطر تازه اش را کشید بر گونه هایم

سبک شدم،بالا رفتم،نگاهم کردی

با غرور،شکوفه هایم را تحسین کردی

از گلبرگ های فیروزه ایت پُر شدم

لحظه های احساست را در خود حس کردم

یک شبنم از نگاهت بر گیسوان خود غلتاندم

گنجشکان لانه هایشان را پُر کردند از لبخندم

این گونه پروازم دادی

پ.ن.: چه چیز باحالی نوشته بودما!!یادمه اون موقع ها عاشق یه کسی شده بودم که 8 سال ازم بزرگتر بود!!!!

پ.ن (بی ربط): سراغ خاطراتت نمی رم.دیگه پیشت کم نمیارم.چشم ندارم ببینمت.شنیدم به روح خیلی اعتقاد داری!

The winner takes it all,the loser has too fall

؟Tell me does she kiss like I used to kiss you 

؟Does it feel the same when she calls your name

شوخی!

- می گم بی خود نیست خدا هیچ وقت حوصله اش سر نمی ره ها!از این بالا همه چی مثل یه فیلم می مونه!

- خدا که تماشاچی نیست؛خدا فیلم سازه!

- ...فکر می کنی آخرِ فیلم زندگی من و تو رو چه جوری می سازه؟

- فیلمای کمدی همیشه خوب تموم می شن!

- یعنی زندگی ما کمدی بود؟

- نه!همش یه شوخی بود.

(قسمتی از حرفای یه زن و شوهر که داشتن می رفتن از هم جدا شن ولی  تو آسانسور گیر کرده بودن! تله فیلم آسانسور-کانال 4 خجالت دادمون!)

                                                                                                           

 

می گم نه خِیرَم!خیلی هم با شعوره!خیلی هم ازش خوشم میاد!خیلی هم قبولش دارم!

می گه نــــــــــه!اصلاً همه حرفاش مزخرفه.

می گم نــــــــــــــــــــــــه!تو نمی شناسیش آخه.من یه ساله می شناسمش دیگه فهمیدم منظورش چیه.

(نمی دونم چرا لجش می گیره)می گه نه نه نه !اصلا خَره خره خره!

(همه می خندن! من عصبانی می شم.تو دلم به خودم می گم خَر منم که جلوی شما مُنگُلا* غلط زیادی می کنم حرف می زنم.الکی می خندم ضایع نشن)

*این مُنگُلا شامل یه عده ای می شه که فقط سر آزمایشگاه فیزیولوژی جانوری 2 هفته ای یه بار میبینمشون!

و باران زد...

تقدیمش می کنم به کسی که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.تنها کسی که واقعا دوسم داشت و به خاطر من هر کاری می کرد.ولی من به بدترین شکل ممکن جواب محبتاشو دادم...خیلی دلم می خواد این شعرو بخونه ولی روم نمی شه ایجارو بدم بهش ببینه.

 

هومن عزیزم..امیدوارم همیشه بهترین ها نصیبت بشه.

 

 

و باران زد

و من عاشق ترین گلدان دنیا

و او تنها گل خوشبوی من بود

و او در بازی با بهاران

مرا

    مهمان عطر راز خود کرد

و با من

        از غم دلتنگی اش گفت

چه شب هایی که من در خواب بودم

و او تیمار خاک خسته ام بود

و او بیمار چشم بسته ام بود

کنار پنجره از پشت شیشه

  دل باران به حالش سخت می سوخت

و من گلدان او گشتم

و او معشوقه شیرین قلبم شد

شبانگاهان

          میان نور ماه و دل

کنار پنجره در عطر شب بوها

تن من با تن او قصه می گفت

و گویا که او با گلبرگ خوبش

مرا در هر نوازش خواب می کرد

این شعر رو هشت سال پیش،دختر عموم(دختر همون عموی خدابیامرزم که تازه رفته و من بی نهایت دلم براش تنگ شده) توی دفتر خاطراتم (اون موقع ها مُد بود!) نوشت.وقتی ازش پرسیدم این شعر رو از کجا اوردی،گفت برادرش گفته.حالا راست و دروغشو نمی دونم.به هر حال خیلی قشنگه و دم پسر عموم گرم!!

یادمه یه بار عموم گفت که همه شعرها و نوشته ها و نقاشی های پسرشو از بچگیش نگه داشته براش که یه روز همه رو بهش بده...نمی دونم وقت کرد این کارو بکنه یا نه..چقدر دلم برات تنگ شده عموی خوشگلم...خیلی ماه بودی...خیلی جات خالیه...ازت ممنونم که فراموشم نکردی...بازم تو خوابم بیا...عمه هام هنوز هیچ کدوم خوابشو ندیدن ولی من چهار باری دیدمش تو خواب.یه بار که خواب دیدم یه بچه دارم و عموم بچه رو بغل کرده بود و نازش می کردبعد این بچه (یه دختر چشم و ابرو مشکی با موهای لَخت و نگاه شیطون!)همین جوری که تو بغل عموم نشسته بود، موهاش بلند و بلندتر می شد.برای هر کس تعریف کردم یه تعبیری کرد!

خلاصه که واقعا حیف شد که آدم به این خوبی رفت...چپ دست که همش یه بار عموم رو دیده بود،می گه عموت این دنیای نبود.واقعا نبود.

گاهی سهراب سپهری بود،گاهی مندلیف...!

پ.ن.: همین جور که داشتم دفتر خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستانم رو ورق می زدم،رسیدم به یه صفحه که یکی از دوستام که دیگه الان خبری ازش ندارم،توش نوشته بود:

بهترین آرزویی که به ذهنم می رسه که برات بکنم(!) اینه که دانشگاه هم قبول بشی!!ولی بیولوژی دریا!!

آخه ما یه فامیل داریم که توی دانشگاهی که من الان درس می خونم درس خونده و اون موقع ها وقتی اومدم تو مدرسه گفتم بچه ها یکی از فامیلای ما بیولوژی دریا می خونه،دیگه براشون سوژه شده بود!که این چه رشته ایه دیگه!غافل از اینکه خودم قراره همین رو قبول شم!البته الان واقعا راضیم و از ته دل رشتمو دوس دارم!

ولی طناز تو روحـــــــت!!!نمی شد بگی ژنتیک قبول شـــــم؟!؟!!

روز جهانی گرده افشانی،تنبلی،آشفتگی...

-امروز یکی از دوستام ازم پرسید چرا انقدر آشفته ای؟گفتم وا!مگه چمه؟گفت آشفته ای دیگه،چرا اینجوری فرنچ کردی؟

به بدترین شکل ممکن گند زده بودم به ناخونام.من فقط وقتایی که قاطی می کنم یا به قول دوستم آشفته میشم (!) به ناخونام نمی رسم.یه جوری شده انگار یه جوجه روش لی لی بازی کرده!

-چرا نمی تونم راحت تو خیابون سیگار بکشم؟یا راحت آدامسم رو باد کنم تا بترکه دلم خنک شه؟یا وقتی عجله دارم بدون نگرانی از اینکه کسی چپ چپ نگام نکنه بدوم؟

-کف دستم همش مور مور می شه و انگشت کوچیکم خواب می ره.از صیح هزارتا عطسه کردم و ته گلوم می خاره!فکر کنم امروز روز جهانی گرده افشانی بوده.

-فرزادکم رو بردم براش کادوی تولد خریدم.الهی فداش شم خیلی ذوق کرد.کاش بیشتر داشتم بیشتر خوشحالش می کردم.خدایا ممنونم بهم برادر دادی.برام همیشه حفظش کن.

-چرا انقدر حرص منو در میاری؟

-خیلی خوابم میاد.خیلی درسام تلنبار شده رو هم.خیلی عقبم.خیلی کار دارم.خیلی خوابم میاد.خیلی دلتنگم.خیلی پررو شدم.

-یه خواب عجیب دیدم!خواب دیدم شوهر دختر عمه بزرگم بغلم کرد گردنم رو بوس کرد!زنشم وایساده بود با عصبانیت نگاه می کرد!

-خدایا منظوری ندارم هاااا ولی خیلی دلم می خواد یه مدت استند بای شم!به دل نگیری یه وخ گـــــوز شیم!

-یعنی می خوای با این اداهات بگی نمی فهمی منظور من چیه؟من از صبر کردن خوشم نمیادا!می زنم لهت می کنما!حواستو جم کن.فهمیدی؟

-نمی دونم چرا وقتی یادم می افته که الان دست یه کس دیگه تو دستته وا می رم.وقتی یاد حرفای مزخرفت می افتم برای بار هزارم دلم می شکنه.ح ا ل م . ا ز ت . ب ه  .ه م . م ی خ و ره . ولی...

تو را دوست داشتم

بهار را دوست دارم با همه عطسه هایش؛

تابستان را دوست دارم با همه بی کاری هایش؛

پاییز را دوست دارم با همه تولدهایش؛

زمستان را دوست دارم با همه دلتنگی هایش؛

تو را دوست داشتم با همه کودکی هایم!

آشتی

-مادر بغلم می کند و می گوید دلم برایت تنگ است.آشتی؟می گویم آشتی!از راه می رسد او را می بوسم.می گوید چه قدر خوب است که آشتی کردیم!

-با خودم فکر می کنم اگر بچه داشته باشم هیچ وقت با او قهر نمی کنم.اما می دانم  که این حرف مفتی بیش نیست!

کلاس اقیانوس شناسی

ساعت 15:

استاد*:می خوام درباره مقیاس باهاتون صحبت کنم...

دانشجوها:بله استاد جلسه پیش هم همین رو گفتین!

ساعت15:30:

استاد:پس فهمیدین چی شد؟درس امروز درباره مقیاس نقشس...

دانشجوها:آره لعنتـــــــــــــــی ...(اصلا مثکه لیاقت نداره باهاش درست حرف بزنیم!)

ساعت 16:

استاد:کی می تونه بگه مقیاس نقشه به چه دردی می خوره؟

دانشجوها:به درد این می خوره که بلد باشیم نقشه با چه مقیاسی باشه تا به راحتی لوله شه و بره تو...تو حلق شما!

ساعت 16:40:

(کلاس تموم شده ولی استاد ول کنِ قضیه نیست)

استاد:صبر کنین بگم مقیاس یعنی چی!

دانشجوها:خــــــــــــــــــفه می شی یا خَــفَـــت کنیم؟ 

 

*استاد نامبرده هم سن بابا بزرگ منه!  

ای که از هر چه کفایت کنی و کفایت نکند از تو چیزی کفایت کن

بطری آب را در دست می گیرم و خنکی اش دستم را خوشحال می کند.لعنت می فرستم بر هر چه قرص کلسیم است!اگر روزی گلویم پاره شود و من لال شوم تقصیر از اوست.از بس که بزرگ است حتی نصفه اش.  

 

پ.ن. : عنوان پست طولانی شد و نیمه کاره موند! 

((ای که از هر چه کفایت کنی...و کفایت نکند از تو چیزی...کفایت کن آنچه برایم مهم است..))

شخصی

هی می گم مادرِ من،من اعصاب ندارم انقدر به پروپای من نپیچ.

به محبت نیاز دارم.به نوازش وبه یه آغوش گرم و قوی...ولی از تنهایی به گربه نمی گم پسر عمو!

جلوی گـــــوزو گـــوز نَدی فکر می کنه کـــــــــــون نداری

 

می دونین فکر می کنم این شکلکه چی داره می گه؟    :  داره می گه ف*ا*ک یو!!! نه خودت نگاه کن ببین دروغ می گم؟یعنی منظورت اینه که دروغ می گم؟؟؟پس

آب گریز یا آب دوست؟

استاده اعصاب نداره! می گم بخش خارجی غشا آب گریزه (چربی دوسته) ،بخش داخلیش آب دوست.می گه پس مواد محلول در آب چه جوری از غشا عبور می کنن؟ می گم استاد خنگ بازی در نیار دیگـــــــــه!شیب غلظت و پدیده دوس داشتنی اسمز این وسط چی ان پَ؟همه در تعامل با هم مواد رو انتقال میدن.می گه خب بگو اینارو هم،.می گم عزیزم شما مهلت بده،عرض می کنم خدمتت!خانوم جذابی که داشت کونفرانس می داد،داشت آدامس می جوید و وقت نداشت تو بحث ما شرکت کنه!استاد خانوم هم که انرژی بیست روزو نگه داشته بود تا با اعصاب من بازی کنه!خیلی بلد بودیم اونم هی باهامون شوخی می کرد روحیمون عوض شه!منم فقط قرار بود اسلایدهارو بزنم بره بعدی!

غیبت عشقه که ما رو می کُشه

کاش منم عاشق می شدم.خاموش شدم رفت!دلم می خواد آدما روفقط  از دور نگاه کنم (البته فقط مذکراشو!) شدم مثل یه محلول فوق اشباع که می خواد بلور تشکیل بده و اگه تکونش بدی بلوراش می ریزه!

نوش

حالم بسیار خراب است واحساس می کنم یک وزنه دو تُنی روی سینه ام سوار است.روحم خسته است و جسمم تشنه.قلبم بی امان تیر می کشد،می سوزد و گاهی یخ می کند.

هیچ کس هوایم را ندارد.دوباره زندگی افسارش را از دستم بیرون کشیده است.دعای رفع اندوه را می خوانم شب و روز تا شاید اندکی از دردهایم را تسکین بخشد.

روزهای بهار مثل قطارهای زیر زمینی به سرعت می آیند و می روند.حتی لاک های صورتی ام هم حالم را بهتر نمی کنند.

تنها چیزی که دلم می خواهد عشق است.اما نمی توانم کسی را در خلوتم راه بدهم.ظاهرم دیگران را می کُشد و درونم خودم را.

دلم می خواهد یک پیتزای خانواده را به تنهایی بخورم و بعدش دسر شکلاتی.

روحم یک عشق آسمانی و اسطوره ای می خواهد ولی جسمم حتی به یک بوسه کوچک یک غریبه هم راضیست.

در خواب می بینم که درد می کشم و فریاد می زنم،ناگهان موبایلم زنگ می خورد با آن صدای بلند و گیج کننده اش .

آهنگ مورد علاقه ام را گوش می کنم و از حفظ با او می خوانم ،اما هیچ نمی فهمم چه می گوید.

How can you just walk away?

قشنگ می خواند.

If I could only feel your touch again…

حواسم پرت است.

مادر یک لحظه تنهایم نمی گذارد و مدام نظرم را درباره تک تک اتفاق های روز می پرسد.او نگران است ولی هیچ نمی گوید تا رویم زیاد نشود.

پدرم از راه می رسد،ناراحت است که چرا حالش را نپرسیده ام.بغلش می کنم.خیلی بوی خوبی می دهد.بوی بابا می دهد که همیشه با بوی سیگار همراه است.

دلم سیگار می خواهد.چندی پیش پاکتش خالی شد و رویم نمی شود دوباره بخرم.

برادر قشنگم از راه می رسد و از همان جا داد می زند :"نوش!" او دوست دارد نصفه صدایم کند.دلم برایش پَر می زند.بوسه بارانش می کنم.او نیز بوی خوبی می دهد و حس می کنم دنیایم در چشمانش خلاصه می شود.

اتاقم را دوست دارم.صورتی،بنفش،کرم،چوب،قرمز،قهوه ای،نارنجی،سورمه ای،طوسی،جای آبی خالیست.

با چپ دست حرف می زنم.دلم برایش تنگ است.ولی او خیلی کار دارد و من خیلی دلم می خواهد پیشم باشد تا چند تا بوسش کنم.

یک اس ام اس مسخره حوصله ام را سر می برد.

دلم می خواهد مثل قدیم ها نقاشی کنم و مثل بچگی هایم نقاشی هایم را به سقف اتاقم بچسبانم.اما نقاشی ام نمی آید.

دلم می خواهد برای اتاقم یک آکواریوم جایزه بخرم از بس که مهربان است و مرا دوست دارد.او وقتی من خوابم تماشایم می کند؛وقتی پتو از رویم کنار می رود آن را دوباره رویم می کشد؛اگر خواب بد ببینم برایم آب می آورد و موهایم را نوازش می کند تا دوباره خوابم ببرد؛وقتی همه چیز را به هم می ریزم خودش همه را جمع می کند و تازه برایم آب میوه هم می گیرد.

یک آینه نقره ای با سنگ های آبی فیروزه ای دارم که از وسط شکسته است اما باز هم زیباست و مرا زیبا نشان می دهد تا دلم خوش باشد.

یک عیدی جالب از دایی می گیرم؛یک عروسک نوزاد که چشم هایش را بسته و لب هایش راغنچه کرده است.اول خوشم نمی آید.اما بعد که بغلش می کنم دلم برلیش قنج می رود.دلم بچه می خواهد.دلم می خواهد مثل بعضی مارها که اسمشان را نمی دانم بتوانم بکرزایی کنم.مادر مهربانم قربان صدقه عروسک می رود و می گوید اما یادت باشد ها من حوصله بچه ندارم؛نمی دانم چرا با خودش شوخی دارد.

من دلم بچه می خواهد چون او تنها موجودی است که مال خودِ خودِ آدم است.دوستش دارم با اینکه ندیدمش.

ساعت زشت و بی ریخت اتاقم که دلم می خواهد از پنجره به بیرون پرتش کنم،هنوز عقب است.یاد حرف عموی بابایم می افتم که می گوید این چه صیغه ای است که می گویند ساعت قدیم را می خواهی یا ساعت جدید را.

عکس کودکی هایم در کتابخانه تکیه داده است به کتاب هایم.به من لبخند می زند.او خیلی با نمک و گِرد است.موهایش فر است و لباسی آبی و سفید به تن دارد.عکس تولد  یک سالگی ام هم اینجا دارد به من می خندد.آن موقع موهایش روشن بوده است.او باز هم با نمک است و خیلی سفید.شبیه برف است.

حالم بهتر می شود.به خودم فکر می کنم که چقدر اذیتش کرده ام.می خواهم بیشتر دوستش داشته باشم.

بوی صبح می آید و دلم شور می افتد و می گویم ای وای باز هم دارد روشن می شود.می خواهم بخوابم.حالم بهتر شده است.

من به خودم زیر قرضم

دلم واسه خودم می سوزه.خیلی خودم رو اذیت کردم تا حالا.طفلی

دلم می خواد یکی پیدا شه ازم مواظبت کنه.کمکم کنه قرضامو به خودم پس بدم.

قلبم می سوزه،دردش دیگه زده تو پشتم.

برو از زندگی من بیرون لعنتی.تا بهت فکر می کنم تپش قلبم شروع می شه.درد هم که جدیدا بهش اضافه شده.

نخور بابا!نخور!

تو که نمی تونی گه بُخوری گه می خوری گه می خوری!

برای بار 8483487987می پرسم...وکیلم؟

امسال نتونستم برم خونه مامانی کمک کنم واسه مهمونای عیدش.روز اول 30 نفر اومده بودن!طفلی مامان بزرگم خیلی سختش بوده دست تنها.البته بابایی همیشه کمکش می کنه اما خب اونم پیره دیگه.روز اول که ما تو جاده چالوس بودیم تو راه برگشت،روز دوم من یکم سرما خورده بودم،روز سوم خودمون رفتیم عید دیدنی بیشتر مهموناشونم اومده بودن و رفته بودن اصلا دیگه فایده نداشت واسه روزی یکی دو نفر برم اونجا!

ولی خوب شد نرفتم مخصوصا روز اول!اگه رفته بودم مجبور بودم واسه بار8483487987 به همه توضیح بدم که بابا به خدا من همون سال 86 دو ماه بعد از قبول شدنم از روانشناسی انصراف دادم،به جون مامانم الان زیست شناسی دریا می خونم.چـــــرا هیشکی نمی فهمه؟آخه یه حرف رو مگه چند دفعه به یه نفر می زنن؟عزیزان اگه می بینین حرفی واسه گفتن ندارین خب باهام حرف نزنین به خدا اگه ناراحت شم!اصلا مگه من هم سنتونم؟؟؟

سخت ترین جای این سوال و جوابا وقتیه که برا بار8483487987 یادشون می افته که بپرسن اِاِاِ چرا؟؟؟اون رشته که خوب بــــــود.من می خوام بدونم اصلا این چیزا به کسی ربطی داره؟چرا بعضیا فکر می کنن می تونن نظرات جالبشون رو تو هر موضوعی بدن؟حالا جالب اینجاس که یکی از همین عزیزان یه بار برگشت به من گفت شنیدی می گن همه روانشناسا خودشون خلن؟   من به خاطر حرف مردم انصراف ندادم برامم مهم نیست که الان دیگه چه حرفایی درباره رشتم می زنن ولی دیگه از جواب دادن به سوالای همیشگیشون خسته شدم.

یکی از فامیلامون هست که هر دفعه منو می بینه ازم می پرسه راستی دانشگاهتون کجاس؟ ای وایِ مـــــــن!چند بار می پرسی آخه؟!می خوام اگه دفعه بازم ازم پرسید دانشگات کجاس،کروکی بکشم با سنجاق قفلی بزنم به یقش!اصلا آدرسو می خوای چیکار؟می خوای بیای دم دانشگاه خواستگاریم؟

منفی بینهایت تا مثبت بی نهایت!

فرزاد میگفت تو منفی بودی حالا صفر شدی! دیشب گفتم الان دیگه ۱ شدم.می گه نه ؛۲۰ شدی الان! تا دید خوشحال شدم گفت حالا کو تا صد! 

گفت من چی بگم که تو سن به این کمی تا صد رفتم و برگشتم حالا دارم دورش می کنم! 

تو کف حرفش موندم!  

من با خیال او دل خود شاد می کنم

یک روز جواب دنیا را خواهم داد  

یک روز باران خواهد بارید  

و  

    من دیگر یاد تو نخواهم افتاد 

یک روز بهانه هایم خاک می شوند 

امروز باران بارید 

من باز هم در دل تورا  

     هزار بار پرستیدم  

     هزار بار کشتم    

و  

     هزار بار صدا کردم 

یک روز می فهمم که چه تلاش بیهوده ای است فراموش کردنت.

    

چهار شنبه سوری

بهترین چهارشنبه سوری عمرم بود امسال!واقعا بهم خوش گذشت!اولش که رفتم دکتر تغذیه ام چون وقت داشتم؛کلی کم کرده بودم خیلی خوشحال شدم اصلا فکرشم نمی کردم با اون همه تقلبی که کرده بودم!یه شبم که پیتزا با نوشابه خورده بودم! 

دیگه بعدشم اومدیم خونه عمه ام با عموم اومده بودن خونمون رفتیم کلی سروصدا کردیم البته من که وایساده بودم فقط تماشا می کردم و تخمه می خوردم!از رو آتیشم ترسیدم بپرم آخه آتیشش گنده بود!وقتی اومدیم بالا من منحرف معتاد پیشنهاد دادم بریم قلیون بخریم!همه شون هم نامردا موافق بودن به جز نامزد دختر عمه ام.اما دیگه یه نفر زورش به پنج نفر نرسید!رفتیم همه چیزشو گرفتیم فرزادی عزیزم(برادرم) مثل همیشه خیلی مایه داری عمل کرد از هر چیز بهترینش رو انتخاب کرد من بیچارم فکر کردم نهایت ده تومن بشه!ولی شد ۲۸۰۰۰  

دلم می خواست کله فرزادو بکنم یعنی!برادر عزیزم هیچ وقت به جیب بنده فکر نمی کنه؛حالا پولش به درک من حاضر نیستم واسه دود این همه پول بدم!کاش حداقل خوراکی به جاش خریده بودم!این قلیونی که الان مامانم حبسش کرده فقط یه شب بهمون حال داد! 

خلاصه نشستیم درستش کردیم که یهو زن عموم اومد تو بعدش شوهر عمه ام بعد دیگه همه فهمیدن تقریبا!مامان بزرگ و بابا بزرگمم بودن که دیگه رومون نمی شد از خجالتشون بریم از اتاق بیرون!آخه باباییم با دود خیلی مخالفه هیچ کس تو فامیل جلوش سیگار نمی کشه؛ 

ولی عجب قلیونی بودا!هندونه بود!سنگین ولی خوشمزه!دیگه خودمون رو خفه کردیم!زن عموم هم اومد یکم کشید باهامون!بعدش دیگه آهنگ و رقص و اینا!اندازه یه مهمونی ۶۰ نفره سرو صدا کردیم و زدیم ورقصیدیم!بعدشم رفتیم بیرون که یکم راه بریم کلی گفتیم و خندیدیم! 

مهمونا که رفتن من و فرزاد همه ظرفارو شستیم  

فرداش صبح زود رفتم خونه دوستم که موهای همو رنگ کنیم!مال اون خوب شد و خوشش اومد از رنگش ولی من اصلا خوشم نیومد.دارم الان میرم که یه رنگ دیگه بکنمش. 

دیشب تا 2 داشتیم واسه بابا LED می زدیم.صبح از تو کیفم LED پیدا می کردم! 

 

ب.ن. دوباره رنگ کردم و از رنگ قبلی بدتر شد!

تو همونی؟؟؟

بعضى وقتا برام غریبه مى شى.با خودم مى گم این همونه که تو ذهنم همه حرفاشو روزى بیست بار مرور مى کردم؟این همونه که واسه اون چشماى عسلیش مى مردم؟همونه که عطر حضورش هنوز تو مشاممه؟همون که حتى دیر کردنشم برام شیرین بود؟که آرزوم بود از دور نگاهش کنم و دلم ضعف بره واسه راه رفتنش؟

این همونه؟تو همونى که هنوزم از بردن اسمت تو خلوتم به هیجان میام؟

تو همونى؟؟؟

چقدر دورى ازم.غریبه مى بینمت.

دلتنگیم داره همه چیو نابود مى کنه...

ابرو!

فکر کن از ساعت ۱۰ نشستم تا ۲ نوبتم شه! آخرشم گند زد !به چه زیبایی!  

من واقعا نمی دونم تو که حداقل ۷۰ رو رد کردی های موهاتو لایت می کنی بعدم می ری مانیکور می کنی بعدشم فرنچ ؛خسته نمی شی؟  

انقدر دلم یه میلکا می خواد...

روح

جدیداْ به روح فوق العاده اعتقاد پیدا کردم.اگه می شد روح هم به من اعتقاد پیدا می کرد خیلی عالی می شد! 

لحظه هاى بى تو بودن مى گذره اما به سختى

خیلى سخته!تو دلم یه چیزه تو سرم یه چیز دیگه! دلم یه آدم دیگه رو مى خواد عقلم یه آدم دیگه رو!

زبونم که اصلاً حرف گوش نمى ده!اونى رو مى گه که دوس داره!مى خواد اونو خوشحال کنه...اما دلم،احساساتم،هیجانهام،خواسته هام...همشون رو سرکوب شده مى ببینم.

اونو خوشحال مى کنم تا شاید بتونم ذره اى از محبتاشو جبران کنم،بهش مى گم منم دوستت دارم تا جواب احترامى که همیشه بهم میذاره رو بدم.

دوستش دارم ولى انگار یکم تو رودربایستی موندم!

مى گه بهترین لحظه هاى زندگیم وقتاییه که کنار تو هستم.مى گه مطمئنم که عاشقتم.انقدر صادقانه مى گه که امکان نداره باور نکنم.

همه کسایى که مى شناسنش مى گن باهاش بازى نکن اون راست مى گه.بازى نمى کنم دارم بهش علاقه مند مى شم.ولى به سختى!

وقتى کنارشم همش دلم مى خواد یهو برگردم اونى رو که هنوز خیلى دوسش دارمو ببینم...