وقتی می بینم توبا غریبه هم آغوشی
فراموشی میاد سراغ من
فکر می کنم کورم
فاصلمون تا جدایی کمه
فکر می کنم دورم
تو رو هم نمی بینم
هم سفر منی ولی
کنار تو نمی شینم
پوچ و بی احساسم.انگار تو یه برزخ غوطه ورم.فقط می تونم به خودم فکر کنم انگار هیچ کس دیگه ای تو زندگیم وجود نداره هیچکس رو نمی بینم.فقط خودم رو می بینم که دارم تنها تو یه مسیر عجیب که انتها نداره آروم قدم می زنم.برام مثل یه خلصه می مونه.حس می کنم یه کم از سطح زمین اومدم بالا تر و قدمهام تو یه ابر فرو میره.
انقدر روحم لگدمال شده دیگه نمی تونم درکش کنم.