نمی دونم می خواد چی کار کنه و این داره عذابم می ده
نمی تونه تصمیم بگیره
شاید می ترسه. نمی خوام مجبورش کنم یا التماس کنم منم غرور دارم دلم می خواد یه اشتیاقی ببینم.
فکر نمی کردم اینجوری برخورد کنه. تا یه جاهاییش رو پیش بینی کرده بودم اما دیگه فکر نمی کردم بزنه زیر حرفش. نه مسقیم بلکه غیر مستقیم.
احساس می کنم یه ماهیم و توی یه لیوان گیر افتادم
خیلی خوشحال شده بودم از اینکه دریارو بهم دادن ولی تا اومدم بفهمم چی شد دارن ازم می گیرنش
همه غرورم رو گذاشتم زیر پام چون یه بار غرورشو نا دیده گرفته بودم
همه عشقمو بروز دادم جون همه عشقشو نثارم کرده بود
اون موقع نمی فهمیدم از زندگیم چی می خوام دیونه بودم
خیلی قاطی بودم
اما حالا با همه وجودم و با خلوص نیت اومدم جلو
هر چی داشتم رو کردم و گفتم پشیمونم
از چشماش می تونم عشقشو بخونم اما نمی دونم چرا همش دنبال یه امایی هست که به خودش دروغ بگه
دوسش دارم
دلم ضعف می ره وقتی صداشو می شنوم
نفسم بند میاد وقتی حرف می زنه
نمی دونم چه جوری این همه حس درونم به وجود اومد
وقتی بعد از یه سال صداشو شنیدم...
مثل یه جرقه بود
می خوامش کاش اینو بفهمه
کاش یه بار هم فقط به فکر خودش باشه
نمی دونم شاید هم اصلا نمی خواد
نه
می دونم که می خواد
اما
صبر می کنم
خونه تکونی کردم اینجارو حسابی!دیدم حالا که دلم و زندگیم تکون خورده این جا هم باید یه تکونی بخوره!
این پست مال بیست و ششم فروردینه سال هشتادو نه هستش.اما دل می خواد دوباره بزارمش چون فکر می کنم باید خونده بشه! با همه عشقی که بهش دارم
تقدیمش می کنم به کسی که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.تنها کسی که واقعا دوسم داشت و به خاطر من هر کاری می کرد.ولی من به بدترین شکل ممکن جواب محبتاشو دادم...خیلی دلم می خواد این شعرو بخونه ولی روم نمی شه ایجارو بدم بهش ببینه.
هومن عزیزم..امیدوارم همیشه بهترین ها نصیبت بشه.
و باران زد
و من عاشق ترین گلدان دنیا
و او تنها گل خوشبوی من بود
و او در بازی با بهاران
مرا
مهمان عطر راز خود کرد
و با من
از غم دلتنگی اش گفت
چه شب هایی که من در خواب بودم
و او تیمار خاک خسته ام بود
و او بیمار چشم بسته ام بود
کنار پنجره از پشت شیشه
دل باران به حالش سخت می سوخت
و من گلدان او گشتم
و او معشوقه شیرین قلبم شد
شبانگاهان
میان نور ماه و دل
کنار پنجره در عطر شب بوها
تن من با تن او قصه می گفت
و گویا که او با گلبرگ خوبش
مرا در هر نوازش خواب می کرد
این شعر رو هشت سال پیش،دختر عموم(دختر همون عموی خدابیامرزم که تازه رفته و من بی نهایت دلم براش تنگ شده) توی دفتر خاطراتم (اون موقع ها مُد بود!) نوشت.وقتی ازش پرسیدم این شعر رو از کجا اوردی،گفت برادرش گفته.حالا راست و دروغشو نمی دونم.به هر حال خیلی قشنگه و دم پسر عموم گرم!!
یادمه یه بار عموم گفت که همه شعرها و نوشته ها و نقاشی های پسرشو از بچگیش نگه داشته براش که یه روز همه رو بهش بده...نمی دونم وقت کرد این کارو بکنه یا نه..چقدر دلم برات تنگ شده عموی خوشگلم...خیلی ماه بودی...خیلی جات خالیه...ازت ممنونم که فراموشم نکردی...بازم تو خوابم بیا...عمه هام هنوز هیچ کدوم خوابشو ندیدن ولی من چهار باری دیدمش تو خواب.یه بار که خواب دیدم یه بچه دارم و عموم بچه رو بغل کرده بود و نازش می کردبعد این بچه (یه دختر چشم و ابرو مشکی با موهای لَخت و نگاه شیطون!)همین جوری که تو بغل عموم نشسته بود، موهاش بلند و بلندتر می شد.برای هر کس تعریف کردم یه تعبیری کرد!
خلاصه که واقعا حیف شد که آدم به این خوبی رفت...چپ دست که همش یه بار عموم رو دیده بود،می گه عموت این دنیای نبود.واقعا نبود.
گاهی سهراب سپهری بود،گاهی مندلیف...!