آدم گاهی نیاز دارد خودش باشد و خودش
تنهای تنها
بنشیند فقط به خودش فکر کند
روحش را کنکاش کند
ببیند با خودش چند چند است
آدم گاهی نمی تواند کسی را در خلوتش راه بدهد
احساس می کند همینجوری خوب است
خوب است که آدم گاهی فقط خودش را ببیند
چقدر آدم جالب است
زود به زود خواسته دلش عوض می شود
غمگین ترین حالت می دونی چیه؟ این که همیشه تو جمع هایی که همه زوجن تو تنها باشی
غمگین ترین اتفاق می دونی چیه؟اینکه دوستات ازت بترسنو تنها ولت کنن که نکنه زوجیتشونو بهم بریزی
غمگین ترین بیداری می دونی چیه؟اینکه انقدر به تنهایی و بی کسیت فک کنی که تا صب مث جغد چشات وا باشه
غمگین ترین لطف می دونی چیه؟اینکه دوستای الکیت بخوان برات یه دوست پیدا کنن
غمگین ترین روزا می دونی چیه؟اینکه هر روز بارون بیاد و تو تنها و با فکر بی کسیت با پاچه های خیس بیای خونه و تنها دستی که کل روز تو دستات بوده دسته چترت باشه
غمگین ترین جیغ می دونی چیه؟اینکه بعد از کلی گریه به هیچ نتیجه ای نرسیو اولین چیزی که جلوی دستت بودو پرت کنی رو زمینو با همه وجود جیغ بزنی
غمگین ترین خنده می دونی چیه؟اینکه ازت بپرسن راستی از فلانی چه خبر تو هم بخندیو بگی تموم شد بابا
غمگین ترین خوردن می دونی چیه؟اینکه توی اوج غصه یه عالمه چیپس و شوکولات بخریو بخوری و بگی به جهنم من که چاقم حالا که انقدر بدبختو تنهام بذار اصن بترکم
غمگین ترین عکس می دونی چیه؟اینکه همکلاسیای کوچولوی ۶۹یو ۷۰یت پرو پرو عکس عروسیشونو نشونت بدنو تو هم دلت بخواد
غمگین ترین صحنه می دونی چیه؟اینکه تو خیابون دو تا دست رو ببینی که محکم همدیگرو چسبیدن و یه لب که داره با لبخند نزدیک یه گوش یه چیزی می گه
غمگین ترین تصویر می دونی چیه؟اینکه با دستی زیر چونت بــــوسای توی فیلمارو نگا کنی
غمگین ترین سوال می دونی چیه؟اینکه برای بار هزارم از خدا بپرسی : پس من چی؟
غمگین ترین مرگ می دونی چیه؟اینکه انقدر تنها باشی که از غیبت عشق بمیری
راست است که آدم وقتی غمگین تر است عمیق تر هم هست
زمانی به معنی واقعی کلمه غمگین بودم اما حالا نه غمگینم،نه عمیق و نه هیچ چیز دیگری.صدایی از اعماق روحم فریاد می زند و کمک می خواهد اما من بیچاره کاری از دستم بر نمی آید
آنی شده ام که نمی شناسم و دوستش ندارم
دلم برای خودم می سوزد
وقتی حرفهای گذشته ام را می خوانم، با خود می گویم ببین چه بودم و چه شده ام
هیچکدام را دوست نداشته ام
به همه می گویم تکلیفم با خودم معلوم نیست اما دروغ می گویم چون می دانم چه می خواهم فقط مشکلم اینجاست که آنچه می خواهم این روزها آسان پیدا ... نمی دانم بنویسم می شود یا ... از نوشته های خود می ترسم چون انرژی عجیبی دارند... پس می نویسم می شود.آری پیدا می شود و روزگارم بهتر می شود و آن کسی که مدتی است گم شده است می شوم
حتی دلم برای اشکهایم تنگ شده است!
پ.ن : گریه بی دلیل کردم دیشب
مثل یه یه اتاق در بسته و تاریک می مونه که هیچی توش نیست
درشو که باز می کنی یه مه سیاه می بینی
ازش می ترسم
خیلی می ترسم
پشت در که می شینی گاهی یه صداهایی می شنوی
انگار یکی داره با التماس یه چیزی رو طلب می کنه
برام گنگه
گوشتو که بچسبونی به در برات واضح می شه
ولی اینکارو نکن
می خوره تو ذوقت
ازش فاصله بگیر بیا کنار من بشین
من خیلی ترسیدم دارم می لرزم
یه چیزی بگو آرومم کنی
باید یه صدایی بشنوم
حرف که می زنی اون زجه های گنگ محو می شن
من ترسیدم
پوچ و بی احساسم.انگار تو یه برزخ غوطه ورم.فقط می تونم به خودم فکر کنم انگار هیچ کس دیگه ای تو زندگیم وجود نداره هیچکس رو نمی بینم.فقط خودم رو می بینم که دارم تنها تو یه مسیر عجیب که انتها نداره آروم قدم می زنم.برام مثل یه خلصه می مونه.حس می کنم یه کم از سطح زمین اومدم بالا تر و قدمهام تو یه ابر فرو میره.
انقدر روحم لگدمال شده دیگه نمی تونم درکش کنم.
هر ثانیه ای که می گذردهیچ را به یاد می آورم
و حجم بزرگ خالی قلبم را
و درد پوچیهای ذهنم را
و آرزوهای خشکیده بر روی دیوارهای اتاقم را
و آسمان خط خورده ام را
و دیوان حافظ خسته ام را
بوسه دلتنگم را آهسته لای دستمالی می پیچم
رویش گلبرگ رز می گذارم تا تنها نباشد
گلبرگ رز خجالت می کشد
نوازشش می کنم تا آرام بگیرد
گریه ام می گیرد
بوسه دلتنگم را زیر خاک پنهان می کنم
از همین حالا دلم تنگ تر می شود
دل من کارش همین است
گاهی بزرگ می شود و از حلقم بیرون می زند
گاهی هم کوچک می شود و لا به لای ذرات روحم گم می شود
آقای الف.سین* ،نشیمنگاهت متزلل!از بسکه ادب نداری از چشمم افتاده ای!لجم را در می آوری بس که لبخند به قول خودت معنی دار می زنی!می خواهی حالت را بگیرم خوشحال شوی؟اگر تو ببر آتشی* من هم اژدهای آتشم*!حتی از تو خطر ناکتر!یک فوتت می کنم گــوز شوی!این روزها از تو طلبکارم چون نمی دانم به که گیر بدهم و تو از همه بیشتر دلت کتک می خواهد!
بی تو بسر نمی شود
اعصابم خورد است و به رویم نمی آورم.از بس که هر روز دختر خوبتری می شوم و مادر مهربانم دوستترم می دارد.چون سه روز درس می خوانم و امتحانم را خوب می دهم.
می خواهم اما نمی شود و غصه می خورم.اما می خندم که خدا چه کار خوبی می کند که مرا زنده می دارد.اگر بمیرم بیشتر غصه می خورم.
هر لحظه نقشه های جدیدی در ذهنم می کشم.من خیلی خلاق شده ام.از بس که اسم کرم و ماهی و جلبک حفظ کرده ام.
دوست عزیزم از خواب خوب ظهرم بعد ناله بسیاری که می کنم تا خوابم ببرد(آخر مریض بودم و درد داشتم!) بیدارم می کند و آدرس می پرسد.دلم می خواهد به او ناسزایی زیبا بدهم.
دوستی عجیب دارم که هیچگاه درکش نمی کنم.اوبه شوخی می گوید که دوست دارد که با برادرم دوست شود.اما من می دانم که ته دلش جدی می گوید. می پیچانمش و در دل به او ناسزا می گویم که ای دخترِ...او نیز از چشمم می افتد.
گرمم شده است و احساس می کنم از لپ هایم حرارت بلند می شود.از بس که فکر می کنم و عصبانی می شوم.دوست دارم چند روز تنها مسافرت بروم اما حیف که نمی گذارند.
هیچ کس نیست که بگوید نوشــــزاد عزیزم دوستت دارم و من دلم بلرزد.می ترسم که دیگر دلم هیچوقت نلرزد و مجبور شوم روزی او را نیز کنار رویاهایم دفن کنم...
*الف.سین:هیچ کس من نیست.فقط در نظر ما خوش می آید!
*ببر آتش:متولد آذری که در سال ببر به دنیا آمده است و از بس آدم چ.س ی است خودش را ببر آتش می نامد.
*اژدهای آتش:متولد آذری که در سال اژدها به دنیا آمده است و ادعایی ندارد!
پ.ن: امروز ادبم را جایی جا گذاشته ام.معذرت!
این جوری شروع می شه که نمی دونی خوبه یا بد،نمی دونی خوشحالی یا ناراحت،نمی دونی می خوای بری یا بمونی...از هیچی سر در نمیاری.فقط می دونی که باید باشه.یکم که بگذره می فهمی اصلا برات مهم نیست که خوبه یا بد،حتی شاید دلت بخواد بکُشیش،هم اونو هم همه حس هاتو،دلت می خواد خودتو خالی کنی،همه چی رو سینت سنگینی می کنه.قلبت گنده می شه باد می کنه،دوس داری بترکونیش...بعد از ترکیدنش می فهمی چیزی توش نبوده...فقط یه حجم بزرگ و خالی بوده که بی خودی جای روحتو تنگ کرده.
ترس میاد سراغت،شاید احساس تنهایی کنی،حال خودتو نمی فهمی.
گریه می کنی...
این جوریه که تموم می شه.
این روزها حال خودم را نمی فهمم.گاهی می خندم،گاهی در خود فرو می روم.انگار آتشی درونم روشن است اما بیرونم منجمد.یادم نمی آید چگونه گریه می کردم.
با هر کس و نا کسی درد و دل می کنم.بی خودی به حرف های بی سرو ته شان می خندم،وقتی تا گلو در پُز های خود فرو رفته اند.
برای مادرم غصه می خورم چون دو برابر سنش پیر شده است و برای برادرم غصه می خورم چون تصمیم ندارد بزرگ شود.افکار عمیق و بزرگی دارد اما هنوز چون ده سالگی اش می ماند.
وجودم خواب رفته است.بهار خسته ام می کند.هوایش امسال نفرت انگیز و بی رحم شده است.آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم که خودش هر چه برگ تازه و نو بود با تگرگ های مزخرفش تکه تکه کرد.
روحم سنگین است و گاهی به زمین می چسبد!
؟Tell me does she kiss like I used to kiss you
؟Does it feel the same when she calls your name
بهار را دوست دارم با همه عطسه هایش؛
تابستان را دوست دارم با همه بی کاری هایش؛
پاییز را دوست دارم با همه تولدهایش؛
زمستان را دوست دارم با همه دلتنگی هایش؛
تو را دوست داشتم با همه کودکی هایم!
بطری آب را در دست می گیرم و خنکی اش دستم را خوشحال می کند.لعنت می فرستم بر هر چه قرص کلسیم است!اگر روزی گلویم پاره شود و من لال شوم تقصیر از اوست.از بس که بزرگ است حتی نصفه اش.
پ.ن. : عنوان پست طولانی شد و نیمه کاره موند!
((ای که از هر چه کفایت کنی...و کفایت نکند از تو چیزی...کفایت کن آنچه برایم مهم است..))
هی می گم مادرِ من،من اعصاب ندارم انقدر به پروپای من نپیچ.
به محبت نیاز دارم.به نوازش وبه یه آغوش گرم و قوی...ولی از تنهایی به گربه نمی گم پسر عمو!
جلوی گـــــوزو گـــوز نَدی فکر می کنه کـــــــــــون نداری
می دونین فکر می کنم این شکلکه چی داره می گه؟ : داره می گه ف*ا*ک یو!!! نه خودت نگاه کن ببین دروغ می گم؟یعنی منظورت اینه که دروغ می گم؟؟؟پس
کاش منم عاشق می شدم.خاموش شدم رفت!دلم می خواد آدما روفقط از دور نگاه کنم (البته فقط مذکراشو!) شدم مثل یه محلول فوق اشباع که می خواد بلور تشکیل بده و اگه تکونش بدی بلوراش می ریزه!
حالم بسیار خراب است واحساس می کنم یک وزنه دو تُنی روی سینه ام سوار است.روحم خسته است و جسمم تشنه.قلبم بی امان تیر می کشد،می سوزد و گاهی یخ می کند.
هیچ کس هوایم را ندارد.دوباره زندگی افسارش را از دستم بیرون کشیده است.دعای رفع اندوه را می خوانم شب و روز تا شاید اندکی از دردهایم را تسکین بخشد.
روزهای بهار مثل قطارهای زیر زمینی به سرعت می آیند و می روند.حتی لاک های صورتی ام هم حالم را بهتر نمی کنند.
تنها چیزی که دلم می خواهد عشق است.اما نمی توانم کسی را در خلوتم راه بدهم.ظاهرم دیگران را می کُشد و درونم خودم را.
دلم می خواهد یک پیتزای خانواده را به تنهایی بخورم و بعدش دسر شکلاتی.
روحم یک عشق آسمانی و اسطوره ای می خواهد ولی جسمم حتی به یک بوسه کوچک یک غریبه هم راضیست.
در خواب می بینم که درد می کشم و فریاد می زنم،ناگهان موبایلم زنگ می خورد با آن صدای بلند و گیج کننده اش .
آهنگ مورد علاقه ام را گوش می کنم و از حفظ با او می خوانم ،اما هیچ نمی فهمم چه می گوید.
How can you just walk away?
قشنگ می خواند.
If I could only feel your touch again…
حواسم پرت است.
مادر یک لحظه تنهایم نمی گذارد و مدام نظرم را درباره تک تک اتفاق های روز می پرسد.او نگران است ولی هیچ نمی گوید تا رویم زیاد نشود.
پدرم از راه می رسد،ناراحت است که چرا حالش را نپرسیده ام.بغلش می کنم.خیلی بوی خوبی می دهد.بوی بابا می دهد که همیشه با بوی سیگار همراه است.
دلم سیگار می خواهد.چندی پیش پاکتش خالی شد و رویم نمی شود دوباره بخرم.
برادر قشنگم از راه می رسد و از همان جا داد می زند :"نوش!" او دوست دارد نصفه صدایم کند.دلم برایش پَر می زند.بوسه بارانش می کنم.او نیز بوی خوبی می دهد و حس می کنم دنیایم در چشمانش خلاصه می شود.
اتاقم را دوست دارم.صورتی،بنفش،کرم،چوب،قرمز،قهوه ای،نارنجی،سورمه ای،طوسی،جای آبی خالیست.
با چپ دست حرف می زنم.دلم برایش تنگ است.ولی او خیلی کار دارد و من خیلی دلم می خواهد پیشم باشد تا چند تا بوسش کنم.
یک اس ام اس مسخره حوصله ام را سر می برد.
دلم می خواهد مثل قدیم ها نقاشی کنم و مثل بچگی هایم نقاشی هایم را به سقف اتاقم بچسبانم.اما نقاشی ام نمی آید.
دلم می خواهد برای اتاقم یک آکواریوم جایزه بخرم از بس که مهربان است و مرا دوست دارد.او وقتی من خوابم تماشایم می کند؛وقتی پتو از رویم کنار می رود آن را دوباره رویم می کشد؛اگر خواب بد ببینم برایم آب می آورد و موهایم را نوازش می کند تا دوباره خوابم ببرد؛وقتی همه چیز را به هم می ریزم خودش همه را جمع می کند و تازه برایم آب میوه هم می گیرد.
یک آینه نقره ای با سنگ های آبی فیروزه ای دارم که از وسط شکسته است اما باز هم زیباست و مرا زیبا نشان می دهد تا دلم خوش باشد.
یک عیدی جالب از دایی می گیرم؛یک عروسک نوزاد که چشم هایش را بسته و لب هایش راغنچه کرده است.اول خوشم نمی آید.اما بعد که بغلش می کنم دلم برلیش قنج می رود.دلم بچه می خواهد.دلم می خواهد مثل بعضی مارها که اسمشان را نمی دانم بتوانم بکرزایی کنم.مادر مهربانم قربان صدقه عروسک می رود و می گوید اما یادت باشد ها من حوصله بچه ندارم؛نمی دانم چرا با خودش شوخی دارد.
من دلم بچه می خواهد چون او تنها موجودی است که مال خودِ خودِ آدم است.دوستش دارم با اینکه ندیدمش.
ساعت زشت و بی ریخت اتاقم که دلم می خواهد از پنجره به بیرون پرتش کنم،هنوز عقب است.یاد حرف عموی بابایم می افتم که می گوید این چه صیغه ای است که می گویند ساعت قدیم را می خواهی یا ساعت جدید را.
عکس کودکی هایم در کتابخانه تکیه داده است به کتاب هایم.به من لبخند می زند.او خیلی با نمک و گِرد است.موهایش فر است و لباسی آبی و سفید به تن دارد.عکس تولد یک سالگی ام هم اینجا دارد به من می خندد.آن موقع موهایش روشن بوده است.او باز هم با نمک است و خیلی سفید.شبیه برف است.
حالم بهتر می شود.به خودم فکر می کنم که چقدر اذیتش کرده ام.می خواهم بیشتر دوستش داشته باشم.
بوی صبح می آید و دلم شور می افتد و می گویم ای وای باز هم دارد روشن می شود.می خواهم بخوابم.حالم بهتر شده است.