نزدیکای خونه بودم خسته و کوفته با یه دل درد نا فرم!یه پسر بچه هم گیر داده بود ازش فال بخرم،منم پول خورد نداشتم و از شدت دل درد و گشنگی چشمام جایی رو نمی دیدن،فقط می خواستم زودتر برسم خونه.اخلاقمم خیلی گند بود! خلاصه بچهه رو به شخمم هم حساب نمی کردم طفلیو!تا اینکه یهو گفت ازم بخر!دعا می کنم عروس بشیا! منم یهو زدم زیر خنده بچهه یکم نگام کرد بعد رفت!آخ خدا به حرف دل ابن بچه گوش کن مارو عروس کن از این ترشیدگی در بیایم!!!!خدایا به دل آقا تیمور بنداز بیاد مارو بگیره دیگه!!!!!
از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست،باید به حالش گریست!
من که یه سال و نیم از بیستم گذشته!ترشیــــــــــــدم به خــــــــــــانه!وایــــــــــــــــی!
هیچ سیبی روی درخت نمی مونه خلاصه می یوفته یه روز .. تو هم عروس میشی .بزودی دعا کنم هفته دیگه عروس بشی ؟ خوب هفته دیگه انشالله عروس بشی
بله!مخصوصا اگه سیب سرخ حوا باشه!!!!
گذاشتمت جز دوستان بروز شدی خبرممی کنه بیام دیدن وبلاگت .. البته بااجازه
ممنون
پس منم لینکت می کنم با اجازه!
ای بابا پس من چی بگم که داره ۲۴ سالم میشه:))))
چطوری عزیزم؟؟؟؟
دیدی ترشیدیم هنا جون؟
شوخی می کنم البته!من که می خوام پله های ترقیو طی کنم فعلا!
مرسی گلم
منم همینطور!!!:دی