این روزها حال خودم را نمی فهمم.گاهی می خندم،گاهی در خود فرو می روم.انگار آتشی درونم روشن است اما بیرونم منجمد.یادم نمی آید چگونه گریه می کردم.
با هر کس و نا کسی درد و دل می کنم.بی خودی به حرف های بی سرو ته شان می خندم،وقتی تا گلو در پُز های خود فرو رفته اند.
برای مادرم غصه می خورم چون دو برابر سنش پیر شده است و برای برادرم غصه می خورم چون تصمیم ندارد بزرگ شود.افکار عمیق و بزرگی دارد اما هنوز چون ده سالگی اش می ماند.
وجودم خواب رفته است.بهار خسته ام می کند.هوایش امسال نفرت انگیز و بی رحم شده است.آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم که خودش هر چه برگ تازه و نو بود با تگرگ های مزخرفش تکه تکه کرد.
روحم سنگین است و گاهی به زمین می چسبد!
یه تیکه های از روحت رو بکن سبکشی بری فضا...
باورکن من خودم بالونسواری بلدمم اینم مثل همونه دیگه سبک که شدی خودش میره بالا
عجب!
ما که نفهمیدیم چی گفتی!!!
این جور وقتا آدم حوصله هیچکی رو نداره جز یه نفر
همونی که حالا پیشت نیست....
اگزکتلی!