دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

دلخوشی های یک دختر متولد آذر...

یک متولد آذر مینویسد!

وقتی به من فکر می کنی حس می کنم از راه دور

فاینالی

فصل سولاریوم و حمام آفتاب، فصل موهای بلوند، فصل لباسای آستین کوتاه و به رخ کشیدن عضله ها (قسمت مورد علاقه من ) ، فصل آهنگ تابستون کوتاهه، فصل دید زدن از پشت عینک آفتابی، فصل ترکیه رفتن و عکسای لخـــــ.تی پخــتی انداختن ، فصل مانتوهای گشاد عجیب مد تابستون ، فصل شب دیر خوابیدن و ظهر بیدار شدن، فصل بی حوصلگی و گرما،...فاینالی ایز اور!

کسالت آور یا ترسناک؟

این روزها همه کمتر خوشی می کنند!  

اما  

چرا هیچکس همان شادی کوچکش را با من تقسیم نمی کند؟  

یعنی اینقدر کسالت آور شده ام؟ 

یا شاید از من می ترسند؟ 

دیوار

تخت خواب یکنفره من، به دیواری سرد و صیقلی چسبیده است ؛ 

 دیواری که حتی در تابستان هم خنک است؛ 

دلم نمی خواهد که امسال وقتی هوا سرد شود، هر بار که به پهلوی چپ می چرخم، نوک دماغم دیوار سرد را لمس کند؛ 

تخت خواب یکنفره، تخت خواب تنهایی من، گرما، صدای نفس های خواب آلود، بوی بدنی غیر از من و آغوشی خاص را کم دارد؛ 

تخت خواب دو نفره می خواهم....آری به این نیاز هم رسیده ام! 

دیوار سرد و صیقلی!از من بگذر، من زنده ام،من می توانم برای خواسته های دلم هر لحظه که اراده کنم اشک بریزم.

پاییز،فصل من

بگذر تابستان  

حالم با تو خوب نمی شود 

 

پاییز حال مرا خوب می شناسد  

من زاده پاییزم

آری قلبت

مانند لحظه ای که رازی بر تو آشکار می شود 

ناگهان درمی یابی که : آخ...من رویایی ندارم... 

بر جای خشکت می زند 

این حس را نمی شناسی...آری بی رویا بودن را ....برای تو غریب است 

انگار لحظه ای در تو چیزی فرو می ریزد 

سعی می کنی چند رویا برای خودت بسازی، اما نمی شود 

رویا باید از قلبت باشد...چون رویاست که سرانجام واقعی می شود 

آری قلبت...

مـــعـــجــــزه

چند روزیه نمی خندم .حتی لبخندام هم زورکیه 

کسی که توی همه عکساش می خندید ، حالا یه لبخند الکی روی لباش ماسیده. 

دلم می گیره از این چشمای غمگین 

  

خدایا دلمو شاد کن... 

 

دلم می خواد بازم از ته دل بخندم ، دلم می خواد غم و غصه توی زندگیم بمیره ، دلم می خواد خلاءهای زندگیم با شادیا پر بشه  

دلم میخواد بازم وقتی توی آینه نگاه می کنم خندم بگیره از افکارم! 

دلم می خواد خیلی خوشحال باشم...خیلی زیاد 

یه اتفاق خوب....یه معجزه...خدایا ازت یه معجزه می خوام 

می خوام تو زندگیم عشـق داشته باشم...انگیزه زنده بودن...دلیل نفس کشیدن.

می خوام یه نفر شاهد همه لحظه های زندگیم باشه...یه نفر که من همه زندگیشم 

 

دیگران را بفهمیم

اگر کسی بیش از حد می خندد، حتی به مسائل خیلی ساده و معمولی؛او از درون به شدت اندوهگین است
اگر کسی بیش از حد می­خوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی می­کند.
اگر کسی کمتر حرف می­زند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت می­کند؛ این بدان معنیست که رازی برای پنهان کردن دارد.
اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف است.
اگر کسی بطور غیر نورمال غذا می­خورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج می­برد.
اگر کسی به سادگی می­گرید، حتی در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و دل نازک است.
اگر کسی به سرعت عصبانی می­شود، حتی برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است.

گر نبوسد در این بهار مرا...یار من نیست ای بهار سپید!

در این بهار مرا بوسید ، اما وقتی یک چیزی غلط است غلط است دیگر! حتی اگر به نظر همه خیلی درست برسد!

پ.ن. چقدر من تو کار بوس هستم!!!! خیر سرم!!!!

بغض

خوب است وقتی که نفست بالا نمی آید ، 

        کسی حرف های بغض شده در گلویت را جایی نوشته باشد...

خود

آدم گاهی نیاز دارد خودش باشد و خودش 

تنهای تنها 

بنشیند فقط به خودش فکر کند 

روحش را کنکاش کند 

ببیند با خودش چند چند است 

آدم گاهی نمی تواند کسی را در خلوتش راه بدهد 

احساس می کند همینجوری خوب است 

خوب است که آدم گاهی فقط خودش را ببیند 

چقدر آدم جالب است 

زود به زود خواسته دلش عوض می شود

شکست

2تا خواننده دارم که از شکست من خوشحال می شن خوشودن می دونن کیارو می گم! شاید ناخواسته باشه خوشحالیشون و حتی خودشون خبر ندارن که خوشحال شدن، اما می شن! 

بد

حالم خیلی بده 

خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی بد

این حس قشنگو مدیون تو هستم

وقتی نگام می کنی ، وقتی صدام می کنی ، وقتی می خندیو منو می خندونی ، وقتی دستمو می گیریو می بوسی ، وقتی بهم می گی خانومم ، وقتی سورپرازم می کنی ، من بیشتر وابسته ات می شم ، من ... من فقط خدا رو شکر می کنم.

جواب می ده!

خدایا دمت گرم به خدا  

آخیـــــــــــــــــــش همچین حالم خوشه ها !  

خدایا بازم از این کارا بکن!  

خدایا صداتو شنیدم ممنونم که صدامو شنیدی  

یادت بخیر

نمی دونم امروز چرا همش دلم می خواست ببینمت همبازی! راضی نیستم همبازی!  

داشتم فکر می کردم چقدر بزرگ شدی همبازی...انقدر که دیگه بازی نمی کنی...به جای همبازی حالا می خوای همخونه داشته باشی...! آخ یادت بخیر همبازی! 

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد 

با بهاری که می رسد از راه 

یا نیازی که شکل می گیرد 

در تن شاخه های خشک و سیاه 

 

دل گمراه من چه خواهد کرد 

با نسیمی که میتراود از آن 

بوی عشق کبوتر وحشی 

نفس عطرهای سرگردان 

 

لب من از ترانه می سوزد 

سینه ام عاشقانه می سوزد 

پوستم می شکافد از هیجان 

پیکرم از جوانه می سوزد 

 

من ز شرم شکوفه لبریزم 

یار من کیست ، ای بهار سپید؟ 

گر نبوســد در این بهار مرا 

یار من نیست ، ای بهار سپید

دل نوشت

می خوام بازم کسیو داشته باشم که براش بنویسم ، به فکرش آهنگ گوش بدم ، به عشقش دنبال شعرا و آهنگایی باشم که به عشق و رابطمون می خوره.

می خوا بازم کسیو داشته باشم که روزای خوب ، فکرای خوب و خاطره های خوب باهاش داشته باشم.

می خوام بازم کسیو داشته باشم که بغلم کنه ، بوسم کنه ، نگاهم کنه و باهام ساعت ها حرف بزنه .

دلم میخواد از نگاه کردن به چشماش دلم بلرزه ، از شنیدن صداش نفسم بند بیاد و از لمس دستاش قلبم هری بریزه .

می خوام کسیو داشته باشم که برای انتخاب زنگ شمارش توی گوشیم یه عالمه آهنگ انتخاب کنم؛ هر روز با زنگش بیدار شم و تا شب هیجان بودن با اون رو داشته باشم .

می خوام با کسی باشم که باهاش بهم خوش بگذره؛ ثانیه ها رو بشمارم تا وقت قرارمون برسه، هر بار که می بینمش یه حس جدید داشته باشم و منتظر سورپرایز شدن با چیزا و حرفا و کارای عاشقانه باشم.

دوس دارم باهاش برم شام بخورم، دیر برگردم خونه ، باهاش برم توی طبیعت بگردم .

می خوام کسیو داشته باشم که بهم بگه عزیزم ، خوشگلم ، مهربونم..دوس دارم همش قربون صدقم بره هم توی اس ام اس هم پای تلفن هم رو در رو.

دلم می خواد بغلم کنه و همش ازم تعریف کنه، توی روم بهم بگه دوسم داره .

دلم می خواد واقعا دوسم داشته باشه منم دوسش داشته باشم...

آی کنت بیلیو ایت

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی حرفی بزنی 

 که مجبور شم بهت بگم  

خفه شو ...

 

اصل اول

لاغر باش تا کامروا باشی!!!!!!!

غمگین ترین

غمگین ترین حالت می دونی چیه؟ این که همیشه تو جمع هایی که همه زوجن تو تنها باشی 

غمگین ترین اتفاق می دونی چیه؟اینکه دوستات ازت بترسنو تنها ولت کنن که نکنه زوجیتشونو بهم بریزی 

غمگین ترین بیداری می دونی چیه؟اینکه انقدر به تنهایی و بی کسیت فک کنی که تا صب مث جغد چشات وا باشه 

غمگین ترین لطف می دونی چیه؟اینکه دوستای الکیت بخوان برات یه دوست پیدا کنن 

غمگین ترین روزا می دونی چیه؟اینکه هر روز بارون بیاد و تو تنها و با فکر بی کسیت با پاچه های خیس بیای خونه و تنها دستی که کل روز تو دستات بوده دسته چترت باشه 

غمگین ترین جیغ می دونی چیه؟اینکه بعد از کلی گریه به هیچ نتیجه ای نرسیو اولین چیزی که جلوی دستت بودو پرت کنی رو زمینو با همه وجود جیغ بزنی 

غمگین ترین خنده می دونی چیه؟اینکه ازت بپرسن راستی از فلانی چه خبر تو هم بخندیو بگی تموم شد بابا  

غمگین ترین خوردن می دونی چیه؟اینکه توی اوج غصه یه عالمه چیپس و شوکولات بخریو بخوری و بگی به جهنم من که چاقم حالا که انقدر بدبختو تنهام بذار اصن بترکم 

غمگین ترین عکس می دونی چیه؟اینکه همکلاسیای کوچولوی ۶۹یو ۷۰یت پرو پرو عکس عروسیشونو نشونت بدنو تو هم دلت بخواد 

غمگین ترین صحنه می دونی چیه؟اینکه تو خیابون دو تا دست رو ببینی که محکم همدیگرو چسبیدن و یه لب که داره با لبخند نزدیک یه گوش یه چیزی می گه 

غمگین ترین تصویر می دونی چیه؟اینکه با دستی زیر چونت بــــوسای توی فیلمارو نگا کنی 

 غمگین ترین سوال می دونی چیه؟اینکه برای بار هزارم از خدا بپرسی : پس من چی؟ 

غمگین ترین مرگ می دونی چیه؟اینکه انقدر تنها باشی که از غیبت عشق بمیری

 

عزیزم

عاشقم 

عاشق آن «میم» که می آید آخر «عزیز»  

و مرا مال تو می کند 

 

اینو توی فب خوندم . از ته دل آه کشیدم. توی گوشیم شروع کردم به نوشتنش.بعدش دکمه بک رو زدم.پرسید دو یو وانت تو سیو د چینجز؟ غصه ام گرف. زدم یس 

سیوش کردم تا بازم بخونمش و دلم بسوزه. دلم بگیره. آه بکشم از اینکه کسیو ندارم که این اس ام اسو براش بفرستم.که کسیو ندارم که برام این اس ام اسو بفرسته. 

 

وقتی انسانی را یابو بر میدارد!

به این ضرب المثل به شدت اعتقاد دارم 

<<اگه به مُرده رو بدی به کفنش مـــی ریــــنه!!>>

فان

آیا تا به حال بعد از پریدن از خواب بد نیمه شب به دســتشویی رفته اید؟

آیا بعد از آن خود را در آیینه دسـتشویی نگاه کرده اید؟

آیا در آن لحظه با قیافه ای ترسناک خود را ترسانده اید؟

من خودم را ترساندم و واقعا خیلی از خودم ترسیدم

خیلی فان داشت

این پست مرا یاد یک چیز بی تربیتی انداخت!ای بی تربیت!

مغمومم

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست 

و بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست 

صبر می کنم

نمی دونم می خواد چی کار کنه و این داره عذابم می ده

نمی تونه تصمیم بگیره

شاید می ترسه. نمی خوام مجبورش کنم یا التماس کنم منم غرور دارم دلم می خواد یه اشتیاقی ببینم.

فکر نمی کردم اینجوری برخورد کنه. تا یه جاهاییش رو پیش بینی کرده بودم اما دیگه فکر نمی کردم بزنه زیر حرفش. نه مسقیم بلکه غیر مستقیم.

احساس می کنم یه ماهیم و توی یه لیوان گیر افتادم

خیلی خوشحال شده بودم از اینکه دریارو بهم دادن ولی تا اومدم بفهمم چی شد دارن ازم می گیرنش

همه غرورم رو گذاشتم زیر پام چون یه بار غرورشو نا دیده گرفته بودم

همه عشقمو بروز دادم جون همه عشقشو نثارم کرده بود

اون موقع نمی فهمیدم از زندگیم چی می خوام دیونه بودم

خیلی قاطی بودم

اما حالا با همه وجودم و با خلوص نیت اومدم جلو

هر چی داشتم رو کردم و گفتم پشیمونم

از چشماش می تونم عشقشو بخونم اما نمی دونم چرا همش دنبال یه امایی هست که به خودش دروغ بگه

دوسش دارم

دلم ضعف می ره وقتی صداشو می شنوم

نفسم بند میاد وقتی حرف می زنه

نمی دونم چه جوری این همه حس درونم به وجود اومد

وقتی بعد از یه سال صداشو شنیدم...

مثل یه جرقه بود

می خوامش کاش اینو بفهمه

کاش یه بار هم فقط به فکر خودش باشه

نمی دونم شاید هم اصلا نمی خواد

نه

می دونم که می خواد

اما

صبر می کنم

خونه تکونی

خونه تکونی کردم اینجارو حسابی!دیدم حالا که دلم و زندگیم تکون خورده این جا هم باید یه تکونی بخوره!

1389/01/26و باران زد...

این پست مال بیست و ششم فروردینه سال هشتادو نه هستش.اما دل می خواد دوباره بزارمش چون فکر می کنم باید خونده بشه! با همه عشقی که بهش دارم  

 

تقدیمش می کنم به کسی که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.تنها کسی که واقعا دوسم داشت و به خاطر من هر کاری می کرد.ولی من به بدترین شکل ممکن جواب محبتاشو دادم...خیلی دلم می خواد این شعرو بخونه ولی روم نمی شه ایجارو بدم بهش ببینه.

 

هومن عزیزم..امیدوارم همیشه بهترین ها نصیبت بشه.

 

 

و باران زد

و من عاشق ترین گلدان دنیا

و او تنها گل خوشبوی من بود

و او در بازی با بهاران

مرا

    مهمان عطر راز خود کرد

و با من

        از غم دلتنگی اش گفت

چه شب هایی که من در خواب بودم

و او تیمار خاک خسته ام بود

و او بیمار چشم بسته ام بود

کنار پنجره از پشت شیشه

  دل باران به حالش سخت می سوخت

و من گلدان او گشتم

و او معشوقه شیرین قلبم شد

شبانگاهان

          میان نور ماه و دل

کنار پنجره در عطر شب بوها

تن من با تن او قصه می گفت

و گویا که او با گلبرگ خوبش

مرا در هر نوازش خواب می کرد

این شعر رو هشت سال پیش،دختر عموم(دختر همون عموی خدابیامرزم که تازه رفته و من بی نهایت دلم براش تنگ شده) توی دفتر خاطراتم (اون موقع ها مُد بود!) نوشت.وقتی ازش پرسیدم این شعر رو از کجا اوردی،گفت برادرش گفته.حالا راست و دروغشو نمی دونم.به هر حال خیلی قشنگه و دم پسر عموم گرم!!

یادمه یه بار عموم گفت که همه شعرها و نوشته ها و نقاشی های پسرشو از بچگیش نگه داشته براش که یه روز همه رو بهش بده...نمی دونم وقت کرد این کارو بکنه یا نه..چقدر دلم برات تنگ شده عموی خوشگلم...خیلی ماه بودی...خیلی جات خالیه...ازت ممنونم که فراموشم نکردی...بازم تو خوابم بیا...عمه هام هنوز هیچ کدوم خوابشو ندیدن ولی من چهار باری دیدمش تو خواب.یه بار که خواب دیدم یه بچه دارم و عموم بچه رو بغل کرده بود و نازش می کردبعد این بچه (یه دختر چشم و ابرو مشکی با موهای لَخت و نگاه شیطون!)همین جوری که تو بغل عموم نشسته بود، موهاش بلند و بلندتر می شد.برای هر کس تعریف کردم یه تعبیری کرد!

خلاصه که واقعا حیف شد که آدم به این خوبی رفت...چپ دست که همش یه بار عموم رو دیده بود،می گه عموت این دنیای نبود.واقعا نبود.

گاهی سهراب سپهری بود،گاهی مندلیف...!

از بلاگم بدم اومده چرا؟

غمگین عمیق

راست است که آدم وقتی غمگین تر است عمیق تر هم هست
زمانی به معنی واقعی کلمه غمگین بودم اما حالا نه غمگینم،نه عمیق و نه هیچ چیز دیگری.صدایی از اعماق روحم فریاد می زند و کمک می خواهد اما من بیچاره کاری از دستم بر نمی آید
آنی شده ام که نمی شناسم و دوستش ندارم
دلم برای خودم می سوزد
وقتی حرفهای گذشته ام را می خوانم، با خود می گویم ببین چه بودم و چه شده ام
هیچکدام را دوست نداشته ام
به همه می گویم تکلیفم با خودم معلوم نیست اما دروغ می گویم چون می دانم چه می خواهم فقط مشکلم اینجاست که آنچه می خواهم این روزها آسان پیدا ... نمی دانم بنویسم می شود یا ... از نوشته های خود می ترسم چون انرژی عجیبی دارند... پس می نویسم می شود.آری پیدا می شود و روزگارم بهتر می شود و آن کسی که مدتی است گم شده است می شوم
حتی دلم برای اشکهایم تنگ شده است!
پ.ن : گریه بی دلیل کردم دیشب

کم آوردم

می شه یکی به من بگه باید چیکار کنم؟

قول می دم اولین حرف اولین کسیو که شنیدم مثل بز گوش کنم

چون واقعا دیگه مغزم نمی کشه

آقا کم اوردم

خدا کم اوردم

بگو چی می شه

این نامردیه من انقدر خالی باشم

اصلا به من نمیاد

پاک می کنم

به طرز عجیبی دارم همه چیو تو زندگیم پاک می کنم،از گوشی موبایلم گرفته تا دفتر و دستک و هر چیزی که یه زمانی برام عزیز بوده و الان حسی بهش ندارم.در واقع هیچ حسی به هیچ چیزی ندارم ولی زنده ام.

چند روز پشت سر هم کابوس می بینم.دیروز صبح خواب دیدم سوار ماشین بودم و از دره پرت شدم پایین،ماشین یهو سبک شد واقعا حس مرگ رو داشت.من تو خواب تند تند خدا رو صدا می زدم.صحنه مردن تو ذهنم بود.خواب عجیبی بود انگار واقعیت داشت.تو عالم خواب احساس کرد قراره نجات پیدا کنم ولی فشار انقدر زیاد بود که بدجوری از خواب پریدم.

خیلی خوشحال شدم از اینکه همه چی خواب بود.خداروشکر‍!

من ترسیدم

مثل یه یه اتاق در بسته و تاریک می مونه که هیچی توش نیست

درشو که باز می کنی یه مه سیاه می بینی

ازش می ترسم

خیلی می ترسم

پشت در که می شینی گاهی یه صداهایی می شنوی

انگار یکی داره با التماس یه چیزی رو طلب می کنه

برام گنگه

گوشتو که بچسبونی به در برات واضح می شه

ولی اینکارو نکن

می خوره تو ذوقت

ازش فاصله بگیر بیا کنار من بشین

من خیلی ترسیدم دارم می لرزم

یه چیزی بگو آرومم کنی

باید یه صدایی بشنوم

حرف که می زنی اون زجه های گنگ محو می شن

من ترسیدم

هیچ رد پایی در دنیایم نیست

خیلی تنهام

دلم می خواد:

آیدا از شهرستان واسه همیشه برگرده تهران

فرزاد مثل بچگیاش روزی 3 ساعت برام حرف بزنه

گوشی جدید بخرم

نرم دانشگاه

روزی 12 ساعت بخوابم

هرچی می خوام بخورم و چاق نشم

یه خونه جدا داشته باشم

همه قسمتای توای لایتو با دوس پسرم پشت سر هم ببینم

یه روز کامل سیمز بازی کنم

با آیدا بریم بازار چرت و پرت بخریم

هر روز مهمون داشته باشیم

سر تا پای اشکان رو به کثافت بکشم دلم خنک شه

دزد پولیو که ازم دزدید بذاره سر جاش

خط ثابتم وصل شه ولی براش هیچ قبضی نیاد

واقعا اینا خواسته های زیادیه خدا؟ نه می خوام بدونم؟؟ مگه چیه؟؟؟

هیچ

هیچ حرفی واسه گفتن ندارم!

چون نهالی سست می لرزد روحم از سرمای تنهایی

می ترسم دلم بپوسه

می ترسم دیگه هیچی نخوام

دیگه هیچکس رو نخوام

می ترسم تنها بمونم

سردمه

خیلی سردمه

 

 

 

پ.ن: عنوان پست از شعرای فروغه

هواش حرف نداشت

هواش حرف نداشت!بارون می اومد،8 صبح؛

توی بالکن وایساده بودم،با فندک کوچولوم سیگار لاغرمو روشن کردم؛

دلم می خواست زمان همونجا متوقف بشه!

هواش حرف نداشت!موهامو باز کردم؛

سر سیگارمو چند بار کشیدم رو دیوار،آتیشش افتاد پایین؛

جای لبام روش مونده بود،صورتی!

دیرم شده بود،پرتش کردم؛

هواش حرف نداشت!رفتم.

فراموشی

وقتی می بینم توبا غریبه هم آغوشی

فراموشی میاد سراغ من

فکر می کنم کورم

فاصلمون تا جدایی کمه

فکر می کنم دورم

تو رو هم نمی بینم

هم سفر منی ولی

کنار تو نمی شینم

برزخ

پوچ و بی احساسم.انگار تو یه برزخ غوطه ورم.فقط می تونم به خودم فکر کنم انگار هیچ کس دیگه ای تو زندگیم وجود نداره هیچکس رو نمی بینم.فقط خودم رو می بینم که دارم تنها تو یه مسیر عجیب که انتها نداره آروم قدم می زنم.برام مثل یه خلصه می مونه.حس می کنم یه کم از سطح زمین اومدم بالا تر و قدمهام تو یه ابر فرو میره.

انقدر روحم لگدمال شده دیگه نمی تونم درکش کنم.

نقش باســـــن در خریت

وقتی می بینم چگونه خودش را به خریت می زند من هم خر می شوم!آخر اگر جلوی گــــوزو گــــوز ندهی فکر می کند باســـن نداری!

از خودم خیلی خوشم می آید از بسکه همیشه مثالهای بی ربط می زنم!!

پوچ

هر ثانیه ای که می گذردهیچ را به یاد می آورم 

و حجم بزرگ خالی قلبم را  

و درد پوچیهای ذهنم را  

و آرزوهای خشکیده بر روی دیوارهای اتاقم را 

و آسمان خط خورده ام را  

و دیوان حافظ خسته ام را

بوسه دلتنگ

بوسه دلتنگم را آهسته لای دستمالی می پیچم 

رویش گلبرگ رز می گذارم تا تنها نباشد 

گلبرگ رز خجالت می کشد  

نوازشش می کنم تا آرام بگیرد 

گریه ام می گیرد 

بوسه دلتنگم را زیر خاک پنهان می کنم 

از همین حالا دلم تنگ تر می شود 

دل من کارش همین است 

گاهی بزرگ می شود و از حلقم بیرون می زند 

گاهی هم کوچک می شود و لا به لای ذرات روحم گم می شود

دعای مادرانه

احساس نا امنی توام با ترس و نگرانی.آش شعله قلمکاری که خوردمش ولی تو گلوم گیر کرده و پایین نمی ره!

مامانم می دونست که با اشــکان حرف زدم و خیلی ناراحتم ولی نمی پرسید چمه چون می دونس حتما می پرم بهش!!دیگه آخر تو ماشین طاقت نیورد گفت حالا مگه بهت چی گفته؟دیگه منم منفجر شدم و تعریف کردم.بعد از کلی نصیحت و حرفای تکراری یه دعایی کرد برام که ... از مامانم بعید بود!! گفت امروز که روز مادره از خدا می خوام که یه آدمیو سر راهت قرار بده که اصلا وقتی نگاش می کنی قلبت تاپ تاپ کنه...همونی باشه که می خوای...مامان همین جوری داش می گفت  و من ته دلم قند آب می شد!نیشم تا بناگوشم وا شده بود گفتم مامان واقعا یعنی می شه؟گفت آره چون من از خدا خواستم.

خدایا ببین مامانم چی می گـــــــــــــــــه!خب حرفشو گوش کن دیگه!

پنگوئن امپراتور

هر زوجی تو زندگیشون فقط یه بار می تونن بچه دار شن و فقطم یدونه تخم می تونن بذارن واسه همین اون تخم خیلی در معرض خطر خواهد بود و اگه یه وخ یه جونور دیگه بخورتش یا جنین توش یه جوری از بین بره دیگه مامان باباش نمی تونن هیچ وخ بچه داشته باشن.مامان پنگوئنی که جوجش بمیره یا دیوونه می شه و افسردگی می گیره یا می شه پرستار جوجه های پنگوئنای دیگه.اگه افسرده بشه،می زنه به سرش و می افته به جون جوجه های مردم!تا بالاخره یکیشونو به دست بیاره و پیش خودش نگه داره.اگر هم افسردگی نگیره به شدت مهربون می شه بیچاره!و می شه پرستار جوجه های دیگران و ازشون مواظبت می کنه تا مامان باباشون بیان!آخه وقتی یه جوجه پنگوئن امپراتور به دنیا میاد مامان باباش می رن براش غذا پیدا کنن چون تا به دنیا اومدن جوجه کوچولوشون مامانه طفلکی 16 روز به حالت ایستاده روی تخم بوده تا گرم بمونه.(استاد اینو که گفت بعدش گفت به این می گن مادر دلسوز منم گفتم نه استاد به این می گن یه مادر قفل!!استاد نشنید خوشبختانه!)

امروز سر کلاس زیست دریا2 اینو فهمیدم و خیلی خوشم اومد.چه حیوونای با احساس و مهربونین پنگوئنای امپراتور!آخــــــــــــــــــــــــــی!!!

بابای توپولی خوشگلم تولدت مبارک!مهربونم تولدت مبارک!

امروز تولد بابام بود.و من به افتخار تولد بابام رفتم موهامو کوتاه کردم!آرایشگری که پیشش می رم کر و لاله ولی کارش حرف نداره.انقدر عالی کوتاه می کنه که تا یه سالم هر وقت موهامو سشوار بکشم هنوز مدل داره.خودش وقتی سشوار می کشه که واقعا با اون موها می شه رفت عروسی حتی!بدون هیچ تافت یا پوش دادن با دستاش یه کاری می کنه که آخرش می گی نوش جونت این پولی که دادم(آخه گرون می گیره لامذهب!!!)خلاصه که خوب زد و موهای خستم یه حالی گرفت!ولی از اونی که فکر می کردم خیلی کوتاه تر شد!چند وقت دیگم ما عروسی دعوت داریم و این عروسی واسم خیلی خیلی مهمه می خواستم موهام بلند باشه نصفشو جمع کنم بقیش فر باشه یه وری تا پایین(فهمیدین منظورم چه جوریه؟!!)ولی دیگه نمی تونم اینکارو بکنم.

مامانم می گه من با فکر درباره یه مهمونی یا عروسی کیف می کنم ولی توی خود اون مجلس بُغ(شایدم بُق!) می کنم می شینم!ولی خودم اینجوری فکر نمی کنم!آره قبل مهمونی خودمو می کشم و با فکرش کلی حال می کنم ولی با خودشم همینطور!!!نمی دونم مامانم چی در من دیده!!!

امروز سه تا بچه گربه کوچولو تو پارک دم دانشگامون دیدیم با دوستم.یکیشون داشت می مرد.سرش گنده بود و بدنش کوچیک.چشماشم قِی(شایدم غِی!) کرده بود.ولو شده بود رو زمین.اون دوتای دیگه خیلی شیطون بودن از رو پام به زور خودشون داشتن می کشیدن بالا.ولی چون کثیف بودن دست نزدم بهشون.هی می اومدن می زدن زیر بــاسن او گربه داغونه.اونم پا می شد مینشست یکم نگاه می کرد روبروشو بعد دوباره می افتاد رو زمین.حتما تا الان مُرده...

نمی دونم چرا صدام گرفته.

تا حالا شده وقتی داری راه می ری احساس کنی روحت داره از خودت جوتر می ره؟

آکاردئون...دف

شب امتحان فیزیولوژی جانوری ۲ به شدت درسام مونده بود و حاضر بودم هر کاری بکنم به جز درس خوندن.به جای درس نشسته بودم به صدای آهنگ بابا کرمی که از تو کوچه می اومد گوش می کردم!راه رفتن توی این سر بالایی های محل ما خودش یه هنره چه برسه بخوای آواز هم بخونی تازه ساز هم بزنی!!! 

آهنگش شاد بود ولی نمی دونم چرا صدای آکاردئون  باعث می شه غم بیاد تو دلم و بغض کنم... 

جالبه چون مامانم هم وقتی صدای دف می شنوه گریه اش می گیره! 

شما با صدای چه سازی گریه تون می گیره؟...شایدم فقط منو مامانم به سازا حساسیم!!!